خب برای اولین بار توی عمرم سوپرایز شدم برای تولدم.البته قبلا هم سوپرایز شدم ولی نه جشنی بوده نه دوستی نه من توی شرایتی بودم که از این سوپرایز کمال لذت رو ببرم تا پنجشنبه که توسط ساقی و خانمش سوپرایز شدم

کیک فوت کردم که اشتباهی به جای ۲۹ عدد ۳۰ گذاشته بودن روش

من تو اندرونی بودم و ساقی و دخترش تو بیرونی و من وقتی خواستم برم توی اتاقم دختر ساقی پرید جلوم که نرو تو  بیرونی بابام داره نماز میخونه.منم برگشتم تو اندرونی و به زنش گفتم نماز چه موقع بعدم مگه با شلوار کوتاه داره نماز میخونه که من نرم و زنشم هی میخندید و جواب سر بالا میداد تا یکم بعد بهم گفتن که برم تو بیرونی و دیدم بعله کیک وشمع و اینا.بعد چون کسی برام کل نمیکشید خودم کلی کل کشیدم و دست زدم و شعر خوندم واینگونه سوپرایز شدمهرچند به زن ساقی گفته بودم یه وقت کاری نکنینا من اصلا تولد دوس ندارم و البته واقعا هم دوس ندارم

شروع دهه چهارم زندگی و وارد شدن به ۳۰ سالگی خیلی ترسناک و عجیبه ولی خب نمیشه کاریش کرد

ماجرای اموزنده:یه روز قبل از تولدم با عاشق دعوام شد .ازم میخواست باهم بریم بیرون تا ببینیم همو و من سفت و سخت گفتم نه و واسه هزارمین بار گفت چرا و گفتم به همون دلیل که هزار بار گفتم که عصبانی شد و تند تند شروع کرد پیام دادن که بلاکم کن(اصلا این رفتار پسر بچه های ۲۰ ساله رو درک نمیکنم برای یه مرد سی و چند ساله)خب از اونجایی که سالهاس این مسخره بازی ادامه داره و من اصلا حال نداشتم اون روز اعصابم خرد بشه زدم بلاکش کردم تا تند تند پیامایی که میداد نره رو مخم.بعد از چند ساعت انبلاکش کردم زدم به شوخی.که کلا هرچی از دهنش دراومد بهم گفت.خلاصه اینکه فهمیدم عاشقی اینجوریه یا همونجوری میشی که من میگم و اونوقت من عاشقت میمونم یا دوپایی م.ی.ری.نم بهت.واقعا درک نمیکنم .بعدشم با اتفاقات اخیر که گذاشتم کنار هم به این نتیجه رسیدم که من کلا اقایون رو درک نمیکنم وقتی بخوام از نظر یه دختر بهشون نگاه کنم.با یه دوستم که حرف میزدم میگفت ما مردا هممون همینجوریم باید همه چی به میلمون باشه و کلا هرچقدرم به ازادی اعتقاد داشته باشیم اخرش مرد سالاریم.نمیدونم والا.شایدم من ت زنونه ندارم


خلاصه اینکه ۱۰ خرداد .تولد ۲۹ سالگیم مبارک


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها