یکی از ترس هام برگشتن به سر کار بود بعد از 6 ماه.همش میترسیدم نتونم و بلد نباشم مریض ها رو.داروها رو یادم رفته باشه و هزار تا چیز دیگه.واسه همین دنبال کار نمیرفتم.میدونم خیلی مسخره است ولی واقعا میترسیدم.ولی بالاخره مجبور شدم برم مطب بابام و از صبح تاحالا خدارو شکر از پس مریضا براومدم

پی نوشت:بهم نخندین و نگین مریضای مطب که معمولا سرپایی هستن.این یکی از ترسهام بود

بعدا نوشت:میدونم باورتون نمیشه ولی یکی از ترسهای دیگمم رفتن به پمپ بنزینه که دوستم یادم داده میرم به خود همون اقای اونجا بگم برام بنزین بزنه.ولی بازم از پمپ بنزین رفتن میترسم وترجیح میدم داداشم بره ولی خب دیگه امروز مجبور شدم برم.اقاهه هم سرش شلوغ بود منم که بلد نبودم خودم بنزین بزنم و فکر کن اون اقای پشت سریم کلی فحشم داده تو دلش


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها