فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود.حال روز خوبی نداشت.زندگی بهش سخت گرفته بود.سعی میکردم حواسم بهش باشه.بیشتر باهاش حرف بزنم.بیشتر بخوندونمش.ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره.حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده.حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه.میخواد باهام حرف بزنه.میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه.میگه که نگرانمه.سعی میکنه حالمو خوب کنه.ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه

اون موقعا میفهمیدم چرا خودم میخوام تا حال اون خوب باشه.ولی حالا نمیفهمم اون چرا میخواد من دوباره سر حال باشم؟.یه جایی ته ته وجودش انگار همیشه میدونستم که فکر میکنه من اون دختر بچه لوسم.اونی که مراقبت میخواد ولی خودش کسی نیس که بخواد یا شاید بتونه مراقبش باشه

کارش برام ارزشمنده خیلی حتی اگه هیچوقت مستقیم بهم نگه.

جالبتر قضیه اون جاس که ممکنه همه اینا فقط ساخته ذهن تنهای من باشه که دوست داره رفتار ادما رو به نفع خودش تفسیر کنه

دارم سعی میکنم با خودمو زندگی کنار بیام.دارم تمام سعیمو میکنم.و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها