و بالاخره تعطیلات.

28 و 29 اسفند رفتم سرکار و تونستم درامد خوبی داشته باشم.لحظه سال تحویل نشستم پای سفره ای که برای اولین بار من نچیده بودمش و مامانم کاراشو کرده بود و خسته و له دعا کردم مثل این چند سال اخیر که تخصص قبول بشیم منو داداشم روزای اول به دید و بازدید گذشت بعدم یه سفر 2 روزه به روستا با چند تا رفیق و خونواده هاشون که باعث شد همیدیگه رو بیشتر بشناسیم.بیشتر به هم اعتماد کنیم و بیشتر باور کنم هنوزم ادما میتونن خوب و بدون غرض رفتار کنن.تقریبا از لحظه ای که راه افتادیم رقصیدیم.تو روستا هم رقصیدیم.تو برگشتم رقصیدیم وسط راهم رقصیدیم.کلا همش رقصیدیم.تو برگشت همچنان دوستان اصرار کردن که برم تو ماشینشون و رفتم و دیگه سر درد دل باز شد.ازم پرسیدن که چرا شوهر نمیکنی و منم با همون طنز همیشگی کلی از بدبختیام گفتم و دلیلم برای ازدواج نکردن.گفتم که میخوام برم کم کم بهزیستی و اوضاع و احوال رو ببینم و بچه ها رو.کلی به بدبختیام خندیدیم و خدارو شکر کردیم ولی دلم گرفت.واونا بهم حق دادن که نخوام ازدواج کنم.بعد بهم گفتن که مدتیه سرحال نیستم و بهتره بیشتر به خودم برسم و مطمئن شدم که همه این رفتارای خوبشون با من به خاطر اینه که دلشون به حالم یه جورایی میسوزه.و البته منم از این مهربونی با کمال میل استقبال میکنم و برام مهم نیست علتش چی باشه.

خلاصه که خدارو شکر خیلی زیاد خندیدم و رقصیدم و خوردم و خوش گذروندم

بعد خانم دماغ عملی زنگ زد و از مصمم شدنش برای ازدواج گفت و که دیگه ما کم کم باید به فکر باشیم تا طبیعت فرصت مادر شدن رو ازمون نگیره.

امروزم رفیق زنگ زد و بازم یه دوساعتی تلفنی به بدبختیای هم خندیدیم و انقدر خندیدم این چند روز که هم لپام درد میکنه هم شکمم.اخرشم گفتم بابا همه خرن ما خوبیم.والا

خیلی خیلی خوشحالم که دوتاشون دیگه میخوان جدی فکری برا ایندشون کنن.ولی یه جورایی ناراحتم شدم.خواهرم که ازدواج کرد(ازدواج دومش)همه چی بین ما عوض شد.دیگه وقتی نداشت برا من.دیگه باهم نمیخندیدیم شیطونی نمیکردیم.گریه نمیکردیم.درد دل نمیکردیم.دیگه زندگی خودش تمام وقتشو میگرفت و وقتی واسه حرف زدن با من نداشت.و من تنها تر شدم.نمیدونم دوستام ازدواج کنن چقدر همه چی عوض بشه.نمیدونم تنهاتر بشم یا نه.ولی اگه دوستایامون عوض بشه خیلی خیلی دلم میگیره.

تو فکر کارای خیره ام.کار کردن با افراد مسن رو وقتی تو خانه سالمندان دیدم خوشم اومد.ادمایی که تشنه محبتن و تنها بی دریغ بغلت میکنن و بهت محبت میکنن.بهزیستی هم بچه های کوچولو که میخندن و با یه شکلات کلی ذوقتو میکنن و کلی برات شیرین زبونی میکنن

هم دوروزی که سرکار بدم بچه ها کلی سر حالم اوردن هم روستا که بودیم خانمی که اونجا کار میکرد دوتا دختر کوچیک داشت که شاید کثیف و شه بودن و خوشگل نبودنولی اونا هم کلیییییی بهم انرژی دادن

یه چیز دیگه هم بگم.دوباره افتادم رو دور کابوس دیدن.انقدر که میترسم بخوابم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها