روزهای دکتر تمام وقت



امروز یادم افتاد یه زمانی دلم میخواست برم قم بشم.البته بدون چادر و اینا.

این بچه هایی که ازشون میپرسی چکاره میخوای بشی میگن نمیدونم اصلا نمیفهمم .من تو هر سنی حداقل سه تا شغل در نظر داشتم.تازه من نمیدونستم یه سری شغلا هست که بهشون میگن میهندس و یه چیزی میسازن.همه شغلا رو تو حوزه پزشکی میدونستم و علوم تجربی.حتی یه زمانیم میخواستم فضا نورد بشم و برم به عنوان اولین ادم تو مریخ زندگی کنم.یا با این سفینه ها بی بازگشت پرتم کنن تو فضا.اون زمانا بازار اینجور فیلما داغ بود

البته بگم تو 5 سالگی هم قصد داشتم دختر فراری بشم.فکر میکردم یه جور شغله.تا م دعوام میشد ساک جاهاز مامانمو برمیداشتم پرلباس میکردم.اخه همیشه خواهر برادرم بهم میگفتن ما تو رو از پرورشگاه اوردیم.کلا این جز تفریحات مخصوص ما دهه شصتیا بود ولی من چون کوچیکه بودم رو خودم اجرا میشد.بعد به مامانم میگفتم اون میگفت نه تورو خدا گذاشت تو شکم من بعد تو شکمه منو باز کردی از اونجا اومدی.من میگفتم پس چرا روی شکمت جای زخم نیس؟.

بعد الان بچه های امروزی میگن نمیدونیم میخوایم چکاره بشیم.من حتی اپشن دختر فراری هم داشتم


امروز یادم افتاد یه زمانی دلم میخواست برم قم بشم.البته بدون چادر و اینا.

این بچه هایی که ازشون میپرسی چکاره میخوای بشی میگن نمیدونم اصلا نمیفهمم .من تو هر سنی حداقل سه تا شغل در نظر داشتم.تازه من نمیدونستم یه سری شغلا هست که بهشون میگن میهندس و یه چیزی میسازن.همه شغلا رو تو حوزه پزشکی میدونستم و علوم تجربی.حتی یه زمانیم میخواستم فضا نورد بشم و برم به عنوان اولین ادم تو مریخ زندگی کنم.یا با این سفینه ها بی بازگشت پرتم کنن تو فضا.اون زمانا بازار اینجور فیلما داغ بود

البته بگم تو 5 سالگی هم قصد داشتم دختر فراری بشم.فکر میکردم یه جور شغله.تا م دعوام میشد ساک جاهاز مامانمو برمیداشتم پرلباس میکردم.اخه همیشه خواهر برادرم بهم میگفتن ما تو رو از پرورشگاه اوردیم.کلا این جز تفریحات مخصوص ما دهه شصتیا بود ولی من چون کوچیکه بودم رو خودم اجرا میشد.بعد به مامانم میگفتم اون میگفت نه تورو خدا گذاشت تو شکم من بعد تو شکمه منو باز کردی از اونجا اومدی.من میگفتم پس چرا روی شکمت جای زخم نیس؟.

بعد الان بچه های امروزی میگن نمیدونیم میخوایم چکاره بشیم.من حتی اپشن دختر فراری هم داشتم


دیشب خواب دیدم برای ازمون باید برم تهران و دوروز قبلش بلیط هواپیما گرفتم و پرواز داشت کنسل میشد و من رفتم با مسئول شرکت هواپیمایی کلی داد و بیداد کردم اونم گفت پرواز میکنه.موقع سوار شدن به هر مسافر یه سیلی خیلی محکم میزد.از چندنفر جلوتر از من دیگه نزد.


جواب کنکورو که گرفتم از در کافی نت که اومدم بیرون بشتم رو پله های پاساژ و بلند بلند گریه کردم و دوستم که 5 سال ازم بزرگتر بود با خجالت بهم میگفت پاشو زشته

از جلسه پره انترنی که اومدیم بیرون هر سوالی چک کردم غلط بود.قاه قاه میخندیدیدم و میگفتم والا حقمه قبول نشم اخه هیچی نخونده بودم

پارسال که ازمون تموم شد منتظر بودم تا رفیقو ببینم .تارسید بهم بغلش کردم گفتم نذار اینجا گریه کنم ابروریزی راه بندازم

اره من اون ادم ضایعه هستم که واسه امتحانام گریه میکنم


خدایا میشه من سال دیگه اینموقع تو خونه خودم باشم؟برف بیاد؟همون سوییت منفی 60 که خواب پنجره اشو میبینم.میشه سال دیگه رزیدنت باشم تهران؟میشه 98 خیلی خوب شروع بشه؟لطفا

اول دبیرستان بودم که این برنامه رو نوشتم:

95 فارغ التحصیلی عمومی

98 شروع تخصص

32 سالگی ازدواج

34 و 36 و 38 سالگی بچه دار بشم

38 سالگی استاد دانشگاه و فوق تخصص


دیشب خواب خیلی عجیبی میدیدم.البته خواب خیلی خوبی بود.فکر کن ساعت 11 روی کتابات خوابت ببره تا صبح .خب بهتر از این نمیشه.

خواب میدیدم من و مامانم و دوتا دختر خاله هام توی یه خونه قدیمی بودیم تو شهر اونا که شهر زادگاه پدر مادرمم هست بعد این دوتا دختر خاله من سر قبول نشدن خودشون پزشکی چشم ندارن منو ببینن(حالا انگار پزشکی چه تحفه ایه من نمیدونم)و تقریبا سالهاس که روابط ما به یه سلام علیک وقت عزا یا شادی تبدیل شده.دختر خاله بزرگه هم کینه شتری تره که کلا قابل وصف نیس.خلاصه ما و خالم اینا اونجا بودیم.خونه هم بزرگ و قدیمی و قشنگ حیاط دار حوض دار و اینا.دخترخاله کوچیکم که از سر کار میاد من میبینم یه جوری راه میره.لاغر شده مفاصلش ت نمیخوره و اینا.بعد پرسیدم چی شده گفت یه مریضی گرفتم اینجوری شدم مفاصلم داره استخوانی میشه و دیگه قابلیت حرکت نداره و پوستم هم توی بعضی مناطق داره ور میاد.پوستشو دیدم.فقط حس سوزش داشت خیلی قرمز بود و کلا لایه شاخی پوستش از بین رفته بود .پرسیدم خب چرا دکتر روماتولوژ نرفتی گفت رفتم وقت نداشته گفته این کرم رو بزن تا وقت ویزیت بده سه ماه دیگه گفتم وااینهمه روماتولوژ تو شهر زادگاه من هست بعد تو وایسادی منتظر اصلا اونم هیچی میرفتی تهران خب.که دختر خاله بزرگه اومد و داد سخت از بیسوادی من داد و گفت تو که نمیفهمی حرف نزن.منم نزدم همون موقع من بلیط داشتم با اتوبوس برم نایین بعدم طبس.بعد انگار برا دوره رزیدنتیم بود.بعد تو خواب به خودم میگفتم اینا که رزیدنت نمیگیرن.بعدم طبس مگه مال سمنان نیس نایین مال یزد؟بعد تو خواب به خودم میگفتم نه حتما اشتباه میکنم این دوتا شهر حتما کنار همن من حالا خوابم نمیفهمم.بعد راننده اتوبوس عاشقم شد هی بعم فرفره میاد جای گل!(این فرفره کاغذیا بود بچه بودیم با کاغذ رنگی میساختیم فوت میکردیم ت میخورد .از اونا)بعدم چه سلیقه ای فرفره های 4 پر و 6 پر!خلاصه رفتم و رسیدم به اون شهر که نمیدونم نایین بود یا طبس خلاصه!کلی خوشحال بودم که اونجام.رفتم بازارش دوتا بازار داشت یکی اسمش کوچه تنگه بود یکی بازار سرپوشیده!رفتم اب هویج بستنی خوردم کلی ذوق کردم.وسط بازارم یکی از دوستای دوران دبیرستانمو دیدم که اونم ازدواج کرده و یه پسر داره بش گفتم راننده اتوبوس عاشقم شده یه پسر 3 ساله داره منم خودم یه پسر 3 ساله دارم!حالا نمیدونم بهش شوهر کنم یا نه .اونم میگفت خره شوهری به این خوبی که هم فرفره رنگی بهت میده هم پسر داره از کجا میخوای پیدا کنی!.هیچی دیگه اخر خوابم خوشحال خندان داشتم میرفتم زن راننده اتوبوسه بشم!(اینم ربط داره به اخرین شاهکار بابام که همین چند وقت پیش بود)

پی نوشت:سپیده اگه اینجا رو میخونی.من برای هر پستت کامنت میذارم ولی نمیدونم نمیرسه یا تایید نمیکنی.اگه تایید نمیکنی که هیچی .اخه هربار کامنت میذارم یه پیام میده امکان ثبت تبلیعات وجود ندارد


دوباره دارم میرم به سمت بطالت محض.چه مرگمه من؟!

هرچی لیست گوشیمو بالا پایین میکنم یکی پیدا بشه باهاش درد دل کرد غر زد زارزار گریه کرد نیست.به یک عدد همدم خانم غر شنو که پا بده گریه کنیم وهی بگه اخی اخی ,چیزم تو زندگی چیزم تو بقیه, بقیه عنن ما خوبیم,اخرشم بگه من با خدا در ارتباطم میدونم تو تهران قبولی نیازمندم.خیلی خیلی نیازمندم.یکمم بحث خرکی فلسفی اون وسطاش نیازمندیم

پی نوشت:به خواهرم زنگ بزنم حتما یه جوری قهوه ایم میکنه که کارم به خودکشی میرسه


دیشب خوابشو دیدم.بعد از اینهمه سال.خواهربودیم برای هم مثل اون سالا.دلداری میداد منو.مچمو میگرفت.رژ قرمز زده بود و خوابیده بودیم کنار هم زیر یه پتو.

چقدر بد شد روز ی که دیگه خواهر نبودیم.ذات خودمون بد بود یا ادما بدمون کردن یا زندگی بدمون کرد؟کاش دروغ نگفته باشیم به هم.دلم برای خواهریمون تنگ شده بدون بغص و نفرت ادمای اطرافمون

هفته دیگه همین روز همین ساعت سر جلسه امتحانم


دیشب خواب دیدم ازمون رو قبول نشدم .پزشکی رو ول کردم رفتم المان فلسفه میخونم

بعدشم رفتم یه جا دیگه دوباره فلسفه خوندم.نمیدونم پراگ بود یا پاریساخرشم رفتم تارک دنیا شدم توی یه عبادتگاه بالای یه کوه خیلی خیلی بلند تنهای تنها زندگی میکردم.بعد تو خواب به خودم میگفتم اینجا خیلی به خدا نزدیکم.بعد تو خواب به خودم میگفتم بابا تو اومدی اینجا تارک دنیا شدی از هیچ کس و هیجی خبر نداری الان باید خیلی ناراحت باشی.ولی انقدر خوشحال بودم که حد نداشت


نخستین بار که عشق به سراغم امد ادعای مالکیت جهان را کردم , همه کس و همه چیز را متعلق به خود دانستم, امروز که تهی از خودخواهی ها, نگاهی عاشقانه به زندگی دارم ,تنها از تمام مالکیت ها صاحب تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام میکنم این است نظام عشق,هیچ کس نبودن.

ایران درودی

درفاصله دو نقطه


خب بالاخره تموم شد و من الان به یه ورمه ازمون و دیگه برام مهم نیس .حالا حداقل تا پاسخنامه اصلی وزارتخونه بیاد.


بعد الان نشستم مثلا تفریح بکنم نشستم دارم فیلم چهارراه استانبولو میبینم های های گریه میکنم.یعنی همینقدر تباهم


باهر پاسخنامه جدیدی که میاد قد نمره منم اب میره.انقدر که انگار به غیرمجاز میخواد برسه

پی نوشت:برای اعتراص دوستان که ناامید نباشم.از جام بلند شدم و دارم کارایی که باید بکنم مثل ورزش و رژیم و کتابایی که باید بخونم فیلمایی که باید ببینم رو دارم لیست میکنم برای حدود 3 ماه اینده.تا بعدش ببینم میخوام دوباره درس بخونم یا بیخیال همه چی بشم.ولی با همه اینا به خودم حق میدم ناراحت باشم و گریه کنم و دلم نخواد از جام ت بخورم


تصمیم داشتم اگه نمره ام خوب شد تا اول مهر فقط تفریح کنم و یه کار خیلی خفیف.و اگه بد شد برم دنبال کار تو بهداشت برای صبحا و عصرا هم کار کنم و دیگه هم بمیرم درس نخونم.حالا باید یه چند روزی با این درد سنگین کنار بیام .و حالا هی فکر میکنم باید دوباره درس بخونم و رفیق میگفت اصلا به فکر درس دیگه نباش و بیخیالش شو.

حالا من موندم چجوری برم سرکار دوباره.چجوری خودمو ریکاوری کنم و چجوری تصمیم بگیرم برای اینده.شما بودین چکار میکردین؟

الان نه دلم میخواد فیلم ببینم نه کتاب بخونم نه ورزش کنم.ولی میدونم باید این کارا رو انجام بدم.اخر هفته یه برنامه دوروزه داریم.دارم برنامه میریزم دوسه روز برم تهران

پی نوشت:چند وقت یه مطلبی خوندم درباره و موفقیت و اینا .یادتون میاد یه زمانی فیلم راز راندا برن چه غوغایی کرده بود.این مطلب هم در ادامه اون که چرا وقتی چیزی رو با تموم وجود میخواین بهش نمیرسید.میگفت وقتی شما بیشتر از ارزش اون چیزی که میخواید تلاش کنید باز هم بهش نمیرسید.به نظر من که نظریه مسخره ایه.نظر شما چیه؟


بد مسافرت ترین ادمی که میتونید تو دنیا پیدا کنید بابای منه.سه روز رفتیم روستا و من حالا دارم از سر درد و درد انقباض عضلات فکم میمیرم

و فهمیدم چقدر با تمام وجودم میتونم از تمام موجوداتی که کروموزم وای دارن متنفر باشم.انقدر که خودم از این حجم تنفر هم ترسیدم هم تعجب کردم.چقدر دلم میخواد این شهر برام تموم بشه شاید بفهمم زندگی چجوری بوده

چقدر نیاز دارم مدام و مدام برای یکی غر بزنم شاید این احساسات مسخره تموم بشه.دارم فکر میکنم حالا که کسی نیس که تمام این تف های سر بالا رو براش تعریف کنم شاید لازم باشه برم مشاوره تا اونجا بتونم از همه چیزهای مخفی زندگی حرف بزنم

انقدر تحت فشار بودم که یه روز که رفیق اینجا بود شب که میخواستیم بریم خونه تو ماشین که مجبور نبودم نگاهش کنم براش گفتم.سعی کرد که حرفمو قطع کنه بهم بگه که نباید در بارش حرف بزنم.گفتم بذار حرفمو بزنم.دارم میترکم.من احمق تمام این مسائل برام مهمه.من احمق نمیتونم مثل بقیه اعضای خونواده بی تفاوت باشم.تمام این اتفاقا وجود منو کرده یه پارچه نفرت.نفرتی که تمومی نداره.نفرتی که منو تبدیل کرده به ادمی که حتی خودمم نمیتونم باور کنم و هر لحظه و هرلحظه دارم سعی میکنم نباشم این ادمی که هستم.که جای نفرت عشق بریزم توی قلبم و خدا رو جایگزین جایی که باید باشه.ولی شب من انقدر تار شده که انگار تموم نمیشه.و من لوس ترین و ضعیف ترین ادم دنیام در برابر مشکلاتم


خواب دیشبم خیلی خوب بود.خواب میدیدم شاید 20ساله بودم.بعد شهرمونو داعشگرفته بود.بعد مارو بردن به جمع های زنونه روبنده بهمون دادن بعد مجبورمون کردن یک ماه توی کلاساشون شرکت کنیم .بعد کلاساشون اینجوری بود که 30 روز هر روز یه مبحث رو درس میدادن همون موقع امتحان میگرفتن. مثلا یه روز کلاسش واکسیناسیون اطفال بود که بعدش ختم انعام و روضه بود و بعدش امتحان میگرفتن.هر روز هم ما رو میبردن یه خونه.یه روز رفته بودیم یه خونه قدیمی که خودش کلی جمعیت داشت. بعد یه اقای شوخی تو گروه ما بود تا وارد خونه شدیم شروع کردن خوندن و رقصیدن و با همه دست داد.(وسط داعشیا با خانما هم دست میداد)بعد برامون غذا سوسیس اماده کرده یودن خوردیم.اون وسط بابام پاشد رفت خونه داعشیا حموم کرد و بی لباس با یه حوله از اینا که مثل لباسن از حموم اومد بیرون(از روز امتحانم به این ور بیشتر از هزار بار با بابام دعوام شده).بعد یهو صحنه چرخید و من 40 سالم شد و وکیل بودم.یه دوست داشتم که یه پسر بیست و چند ساله داشت که زده بود یکی از داعشیا رو از کجا پرت کرده بود پایین و داعشیه با باسن خورده بود زمین دچار کور رنگی شده بود(چه ربطی به هم دارن اخه)بعد دفترم خونه اولیه دوران بچگیم بود ولی به جا 300متر مثلا 5000متر بودبعد من وکیل دوستم بودم .دوستم میخواست به داعشیا پول بده که پسرش از زندان ازاد بشه من گفتم نکن و اینا.بعد دوباره ازت شکایت میکنن.تا من و دوستم با هم بحث میکردیم یکی از داعشیا از بالای کتابخونه افتاد با باسن پایین و کور رنگی گرفت.مصدومو بلند کردن و رفتن بیرون ومن هنوز داشتم با دوستم دعوا میکردم.بعد صحنه چرخیدی وخونه شد یه باغ بزرگ و دیدم دوستم با یه surfaceیه نامه مینویسه برای دادگاه(اخه دارم یه surface میخرم هی مدلا مختلفشو میبینم)که رضایت داده و داعشیه رو بخشیده و عوضشم اونا رضایت بدن و پسرش از زندان در بیاد و فامیلا داعشیه بالا سرش بودن ومن هی میگفتم نکن بذار من قانونی حلش کنم اونم میگفت من دارم جون دوجوونو نجات میدم.بعد نامه رو داد به داعشا اونا هم سوار یه کلک شدن و روی مرداب تو باغ خونه دوستم حرکت کردن به سمت خروجی.منو دوستم داشتیم میخدیدیم.یه مرداب بود روش پر از گل های زرد.دوطرف درختای بید مجنون صدای اب.زمینای کشاورزی پر از سبزی.دلمون پر شادی شد و خندیدیم.دوست میخندید و توی مرداب میدوید.گفتم این صداب چیه؟خندیدوگفت نفهمیدی؟گفت چشماتو ببند و به دوران دانشجوییت فکر کن(اخه دکترای حقوق بین الملل داشتم از امریکا)چشمامو بستم و فکر کردم.خندیدم و گفتم صدای ابشار نیاگاراست.دوستم خندید و گفت اره از خوشحالی مایه قسمت از ابشار نیاگارا اومده توی خونه ما.دوتایی خندیدیم و از مرداب دویدیم سمت ابشار نیاگاراوپر از شادی و سرمستی شدیم(باغ دوستم شبیه یه تیکه از بهشت بود)


از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود.اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم.یکم بعد از من اومد بیرون.برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره

صدام کرد.با اسم کوچیک.اولین بار بود. و لبریز حس انزجار  شدم.از خودم و از اون

پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه.ولی خانمتون ناراحت میشه.گفت نمیشه من میشناسمش.برگشتم نگاهش کردم.چشماش مست و خمار بود.مست مست.با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم ناراحت میشدم و رفتم خزیدم زیر پتوی خودم

پی نوشت:این یک داستان است


دیشبم دوباره یه خواب باحال میدیم.خواب میدیم 24 سالمه و تازه اول دوران اینترنیمه.اینترن دانشگاه دولتی شهر زادگاه بودم.بعد یه فامیلی داشتم که اونم هم ترم من بود ولی ساری درس میخوند و قرار بود باهم ازدواج کنیم.چند روز اومده بود دانشگاه من .بعد حراست دانشگاه منو بخاطر حجاب گرفت و من گریه کردم گریه کردم گریه کردم و توی کلی راهروی پرپیچ و خم میدونیدم تا اروم بشم.اروم که شدم اون پسره دوباره جلو روم بود داشتم بهش میگفتم بیا طرح بریم یکی از روستا های ساری باهم دیگه اونجا تو پانسیونش زندگی میکنیم پول خونه هم دیگه لازم نیس بدیم از خونواده هامونم دور میشممن کلی تو خوابم خوشحال بودم بعد اون پسره هی ناراحت بود میگفت من هیچ پولی ندارم.تو بدبخت میشی .بعد من خوشحال میگفتم نههههه صبحا میریم بهداشت عصرا هم جاهای خصوصی کار میکنیم پول جمع میکنیم.

پی نوشت:خوابم خیلی طولانی تر بود کلی صحنه های متفاوت داشت گفتم بنویسم دیگه فحشم میدین همین قسمت جذابشو نوشتم

پینوشت:تصمیم دارم تا شنبه روی تختم تار عنکبوت ببندم زخم بستر بشمبعدم شنبه برخورد نزدیک از نوع سوم با واقعیت زندگی پیدا کنم و ببینم چجوری باید ادامه بدم.ولی تا شنبه فقط بطالت خواب اینترنت بازی های توی گوشم

بعدا نوشت:خواب شب قبل ترمم براتون بگم.خواب میدیم با رفیق رفتیم لباس عروس فروشی میگیم من عروسم(من همیشه به رفیق میگفتم بیا بریم لباس عروس بپوش الکی بگم تو عروسی حال میده بابا.ولی هیچوقت نیومد.همیشه هم قرار بود اون عروس بشه چون هم خوش هیکله هم به خودش میرسه مثل عروسا)بعد فروشندهه پر پف ترین دامن و بلند ترین دنباله رو اورده بود برامن میگفت بپوش.پارچشم از اینا بود که برق میزنه.بعد هی میگم بابا من خودم چاقم اینو بپوشم میشم دیوی

پی نوشت:دماغ عملی میگه خواب عروسی و لباس عروس بده.یعنی بدبختی میاد یا عمرت کوتاهه


یکی از ترس هام برگشتن به سر کار بود بعد از 6 ماه.همش میترسیدم نتونم و بلد نباشم مریض ها رو.داروها رو یادم رفته باشه و هزار تا چیز دیگه.واسه همین دنبال کار نمیرفتم.میدونم خیلی مسخره است ولی واقعا میترسیدم.ولی بالاخره مجبور شدم برم مطب بابام و از صبح تاحالا خدارو شکر از پس مریضا براومدم

پی نوشت:بهم نخندین و نگین مریضای مطب که معمولا سرپایی هستن.این یکی از ترسهام بود

بعدا نوشت:میدونم باورتون نمیشه ولی یکی از ترسهای دیگمم رفتن به پمپ بنزینه که دوستم یادم داده میرم به خود همون اقای اونجا بگم برام بنزین بزنه.ولی بازم از پمپ بنزین رفتن میترسم وترجیح میدم داداشم بره ولی خب دیگه امروز مجبور شدم برم.اقاهه هم سرش شلوغ بود منم که بلد نبودم خودم بنزین بزنم و فکر کن اون اقای پشت سریم کلی فحشم داده تو دلش


فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود.حال روز خوبی نداشت.زندگی بهش سخت گرفته بود.سعی میکردم حواسم بهش باشه.بیشتر باهاش حرف بزنم.بیشتر بخوندونمش.ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره.حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده.حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه.میخواد باهام حرف بزنه.میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه.میگه که نگرانمه.سعی میکنه حالمو خوب کنه.ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه

اون موقعا میفهمیدم چرا خودم میخوام تا حال اون خوب باشه.ولی حالا نمیفهمم اون چرا میخواد من دوباره سر حال باشم؟.یه جایی ته ته وجودش انگار همیشه میدونستم که فکر میکنه من اون دختر بچه لوسم.اونی که مراقبت میخواد ولی خودش کسی نیس که بخواد یا شاید بتونه مراقبش باشه

کارش برام ارزشمنده خیلی حتی اگه هیچوقت مستقیم بهم نگه.

جالبتر قضیه اون جاس که ممکنه همه اینا فقط ساخته ذهن تنهای من باشه که دوست داره رفتار ادما رو به نفع خودش تفسیر کنه

دارم سعی میکنم با خودمو زندگی کنار بیام.دارم تمام سعیمو میکنم.و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم


اینکه از کی ترسو شدم و لوس خودمم نمیدونم.ولی دارم تلاش میکنم به همه ترس هام کنار بیام.دارم سعی میکنم ادم قوی ای باشم.هر اتفاقی یه چالش بزرگ برام نباشه.دارم سعی میکنم و این روزها این سختترین تغییره.هیچوقت فکر نمیکردم نتونم قوی باشم ویا هر حرف یا اتفاق کوچیکی انقدر برام ازاردهنده باشه.دارم سعی میکنم و این خیلی سخته که اعتراف کنم چقدر میترسم از همه چی.ولی سعی میکنم هر روز بارها به خودم بگم از چیا میترسم تا دیگه ازشون نترسم و قایمشون نکنم.تا دیگه دلم نخواد کسی مراقبم باشه.تا نیاز نداشته باشم کسی ازم مواظبت کنه و مسیولیت زندگیمو به عهده بگیره.تا دیگه این کوه غم لعنتی تو دلم جا به جا نشه.از کی انقدر عوض شدم که خودمم نفهمیدم.شاید ترسو بودن برای یه دکتر عجیب ترین خصوصیت باشه

پی نوشت:چند ماهی هست که خیلی درگیر مقوله وجود خدا بودم و به هیچی ایمان نداشتم.خیلی فکر کردم و سعی کردم بخونم و ببینم تا روزی که رفتیم خانه سالمندان.اونجا فهمیدم که داشتن اایمر بزرگترین نعمت این ادماهاس.که مرگ عزیزانشونو فراموش کردن.نمیدونن بیمارن.نمیدونن کجان.اونجا بود که فهمیدم زشتی های افریده های خدا همیشه هم زشت نیستن یه جاهایی میتونه زیباترین چیز باشه.و با وجودی که باز هم دلیل قاطعی برای وجود خدا نداشتم تصمیم گرفتم که باور کنم خدا هست تا بتونم باهاش حرف بزنم.دوباره شروع کردم نماز خوندن.و این یکی از ترسام بود که حالا اینجا نوشتمش


و بالاخره تعطیلات.

28 و 29 اسفند رفتم سرکار و تونستم درامد خوبی داشته باشم.لحظه سال تحویل نشستم پای سفره ای که برای اولین بار من نچیده بودمش و مامانم کاراشو کرده بود و خسته و له دعا کردم مثل این چند سال اخیر که تخصص قبول بشیم منو داداشم روزای اول به دید و بازدید گذشت بعدم یه سفر 2 روزه به روستا با چند تا رفیق و خونواده هاشون که باعث شد همیدیگه رو بیشتر بشناسیم.بیشتر به هم اعتماد کنیم و بیشتر باور کنم هنوزم ادما میتونن خوب و بدون غرض رفتار کنن.تقریبا از لحظه ای که راه افتادیم رقصیدیم.تو روستا هم رقصیدیم.تو برگشتم رقصیدیم وسط راهم رقصیدیم.کلا همش رقصیدیم.تو برگشت همچنان دوستان اصرار کردن که برم تو ماشینشون و رفتم و دیگه سر درد دل باز شد.ازم پرسیدن که چرا شوهر نمیکنی و منم با همون طنز همیشگی کلی از بدبختیام گفتم و دلیلم برای ازدواج نکردن.گفتم که میخوام برم کم کم بهزیستی و اوضاع و احوال رو ببینم و بچه ها رو.کلی به بدبختیام خندیدیم و خدارو شکر کردیم ولی دلم گرفت.واونا بهم حق دادن که نخوام ازدواج کنم.بعد بهم گفتن که مدتیه سرحال نیستم و بهتره بیشتر به خودم برسم و مطمئن شدم که همه این رفتارای خوبشون با من به خاطر اینه که دلشون به حالم یه جورایی میسوزه.و البته منم از این مهربونی با کمال میل استقبال میکنم و برام مهم نیست علتش چی باشه.

خلاصه که خدارو شکر خیلی زیاد خندیدم و رقصیدم و خوردم و خوش گذروندم

بعد خانم دماغ عملی زنگ زد و از مصمم شدنش برای ازدواج گفت و که دیگه ما کم کم باید به فکر باشیم تا طبیعت فرصت مادر شدن رو ازمون نگیره.

امروزم رفیق زنگ زد و بازم یه دوساعتی تلفنی به بدبختیای هم خندیدیم و انقدر خندیدم این چند روز که هم لپام درد میکنه هم شکمم.اخرشم گفتم بابا همه خرن ما خوبیم.والا

خیلی خیلی خوشحالم که دوتاشون دیگه میخوان جدی فکری برا ایندشون کنن.ولی یه جورایی ناراحتم شدم.خواهرم که ازدواج کرد(ازدواج دومش)همه چی بین ما عوض شد.دیگه وقتی نداشت برا من.دیگه باهم نمیخندیدیم شیطونی نمیکردیم.گریه نمیکردیم.درد دل نمیکردیم.دیگه زندگی خودش تمام وقتشو میگرفت و وقتی واسه حرف زدن با من نداشت.و من تنها تر شدم.نمیدونم دوستام ازدواج کنن چقدر همه چی عوض بشه.نمیدونم تنهاتر بشم یا نه.ولی اگه دوستایامون عوض بشه خیلی خیلی دلم میگیره.

تو فکر کارای خیره ام.کار کردن با افراد مسن رو وقتی تو خانه سالمندان دیدم خوشم اومد.ادمایی که تشنه محبتن و تنها بی دریغ بغلت میکنن و بهت محبت میکنن.بهزیستی هم بچه های کوچولو که میخندن و با یه شکلات کلی ذوقتو میکنن و کلی برات شیرین زبونی میکنن

هم دوروزی که سرکار بدم بچه ها کلی سر حالم اوردن هم روستا که بودیم خانمی که اونجا کار میکرد دوتا دختر کوچیک داشت که شاید کثیف و شه بودن و خوشگل نبودنولی اونا هم کلیییییی بهم انرژی دادن

یه چیز دیگه هم بگم.دوباره افتادم رو دور کابوس دیدن.انقدر که میترسم بخوابم


این روزا بیشتر از هر چیزی و هر کسی از خودم میترسم.چقدر میتونم پست و بد باشم

پی نوشت:شنیدین بعضی ادما گوشیشون که زنگ پیام میاد ذوق مرگ میشن سریع شیرجه میزنن رو گوشی؟اون منم.حالا ببین یکی بهم زنگ میزنه چقدر ذوق مرگ میشم.ولی مرگم اینه که به یکی زنگ بزنم .همه اش هم ریشه تو بچگیم داره.بچه بودم یبار زنگ زدم خونه خالم اینا بعد صداهای دخترخاله هامو تشخیص ندادم فکر کردم اشتباه گرفتم و اونا بهم کلی خندیدن.دیگه از اون به بعد نسبت به تلفن زدن فوبیا دارم


شاید اگه اینجا هم مثل بعضی کشورای خارجی تستای شخصیتی و امادگی برای رشته پزشکی میگرفتن هیچوقت به من اجازه ورود به دانشکده پزشکی داده نمیشد.شاید هم مردم این شهر کوفتی زادگاه خیلی خیلی پرخاشگرن که تقریبا هر پزشکی که اینجا کار میکنه یا کار کرده اینو تایید میکنه

من سعی میکنم با مریضام رابطه خوبی برقرار کنم یه گفتگوی کوتاه طنز امیز یه تایید زندگیشون.یه بازی به بچه هاشون.که هم اونا به من اعتماد کنن هم من بین مریضام تنوع داشته باشم ولی خب ناهنجاری های شخصیتی همیشه و همه جا هست

مریض با تشخیص زونا براش دارو نوشتم.از کادر اتاق عمل هم بوده.بازم هم سه بار اومده دعوا کرده فحش داده و تهدید به شکایت کرده که البته ما هم گفتیم برو شکایت کن.چون نه تشخیصم نه درمانم اشتباه نبوده

وقتی به منشی گفتم نوبت نده و با التماس مریض ساعت یازده شب نوبت داد.مریض یه بچه 4 ساله بود که به گفته مادرش 3 روز بود تب و اسهال شدید داشت.وقتی باهاش دعوا کردم که بعد از 3 روز یادت افتاده بچه رو بیاری گفت که شوهرم نبوده گفتم خدا که به خودت دوتا پای دراز داده.پولم نداشتی بیمارستان دولتی میرفتی پول کمی میگرفتن .بچه هم مدام جیغ میزد و از بغل مادرش ت نمیخورد.معاینه کردم.مادرش گفت امپول بنویس(یعنی من موندم چقدر یه مادر میتونه بی رحم باشه که سر هر مریضی و بخاطر اسایش خودش هر بار به بچه امپول بزنه)دفتر چه رو بستم گذاشتم جلوش گفتم من امپول نمینویسم میخوای برو بیمارستان.گفت باشه دارو بنویس.گفتم من قرار نیست با داروهام معجزه کنم.بچه کم کم خوب میشه نه فردا صبح.دارو نوشتم رفت و اومو براش توضیح دادم که چکار باید بکنه.رفت بچه اومد که من اومدم بچمو امپول زدم خوب شد تو چرا نمینویسی.گفتم من اولش گفتم ببرید بیمارستان من امپول نمینویسم.رفت اومد گفت دارو رو چجوری اماده کنم.با تمام نفرتم زل زدم بهش جعبه دارو رو چرخوندم سمتش و گفتم سواد که داری روش نوشته اب باید بریزی روش.من نمیفهمم اخه یه مادر میتونه انقدر بی رحم باشه؟!

بچه 3 ساله رو صبح اورده بودن که پشه دور چشمشو نیش زده بود و ورم کرده بود.مادرش میگفت امپول براش بنویس تا عصر چشمش درست شه میخوام برم عروسی این شکلی نباشه.اخه بیشعور بچه سه ساله مگه عروسه که نگران قیافشی.برگه ویزیو پاره کردم و گفتم برو ویزتتو پس بگیر

مرده با فشار بالا اومده بود و گرفتگی عضلانی.همه دارو ها هم بلد بود.براش دارو نوشتم گفتم چون فشارت بالاس امپول خطرناکه ولی این دارو ها قوی ان خوب میشی با استراحت.ماستراحت.میگفت من امپول میخوام گفتم خب ناراحتی نداره ویزیت که ندادی برو بیمارستان یا هرجایی که برات امپول مینویسن.بادعوا گفت من وقتمو گذاشتم

مریض اومده بود با تشخیص زونا و پیش 4 تا دکتر مرد رفته بود و درد شدیدش نتونسته بود خوب بشه.بهش گفتم زوناست و براش توصیح دادم چجوریه.و تمام مدت اصرار میکرد که چرا بقیه دکترا به من نگفتن زوناست.ازمایش بنویس تا معلوم بشه زوناست.فقط حرف منو باور نمیکرد چون من یه زن بودم

مریض اومده بود تریاک کشیده بود وسایر مواد مخدری که راضی نمیشد اسمشو بگه و نمیتونست حتی چشماشو باز کنه و روی پاش بایسته.گفتم مریض بدحاله باید بره بیمارستان مریض مطب نیست.میگفت یه تقویتی و یه سرم بزن خوب میشم و وقتی قبول نکردم سر فحشو کشید بهم

مطب کلی شلوغ بود که یه مریض با داد و بیداد پرید داخل که ما اورژانسی هستیم و از طرز ایسادنش حدس زدم گرفتگی عضلات باشه.وقتی بی ادبانه منشی بهش گفت خب میرفتی بیمارستان گفت حالا که نرفتم به نفع شما پولش میره تو جیب شما.گفتم مطب جای مریض اورژانسی نیست برو بیمارستان.با داد و بیداد ورکیک ترین الفاظ بهم گفت که تو قسم پزشکی خوردی مریضم طوریش بشه ازت شکایت میکنم.گفتم من پزشکم تشخیص میدم مریض باید بره بیمارستان هرجا هم لازم بود برو شکایت کن.با کلی فحش دوباره از در مطب رفت بیرون


این جور اتفاقا خیلی خیلی کمتر از قبل اعصابمو بهم میریزه.ولی هنوزم مقدار زیادی برام ازار دهنده اس.انقدر که میتونم از همه چی متنفر بشم.و هر روز بیشتر از خدا می پرسم چرا بعضی از ادما رو افریده.البته منظورم وما مریضای بدم نیست.خیلی وقتا هم دلیل افرینش ادم هایی که شاید تو زندگی من خیلی خوب ولی تو زندگی بقیه خیلی بدن هم نمیفهمم.

اینجور اتفاقا باعث میشه هر لحظه بیشتر از این شهر متنفر بشم.شایدم من فقط به درد خانه داری میخوردماین مدت خیلی دوس داشتم درمورد این چیزا با کسی حرف بزنم.کسی که فقط گوش بده و منو تایید کنه نه راه حل بده یا بهم بگه لوس و ضعیفم یا به درد کار کردن نمیخورم.ولی کسی نبود و من باید تنهایی قوی میبودم.و سخت بود برام.حرف نزدن درباره افکارم خیلی برام سخت بود


خب بالاخره اولین شکایت از منم انجام شد.

همون مریضی که گفتم زونا داشت.رفت شکایت کرد و توسط متخصص عفونی دیده شده و تشخیص و درمان هر دو درست بوده و بهش گفتن پارانوییده.

خدایی یه پیر زن تنها انقدر امید به زندگی داره که دنبال این چیزا باشه؟

خدایی من یکی دارو اشتباه بهم بده با کمال میل ازش استقبال میکنم


هرچی به روز سفر نزدیکتر میشم بیشتر خوشحال میشم.هرچند میدونم اونجا کسی منتظرم نیس که باهم بریم بیرون و اینا و عملا دارم اویزون دوتا از دوستام میشم برای بعضی روزا.و میدونم تنهایی گز کردن تهران خیلی منو میترسونه.ولی بازم حس خوبیه.من عاشق پارک رفتنم.شهر خودمون پارک خیلی کم داره و عاشق پارکای سرسبزو هیجان انگیز تهرانم


چند سالی هست که دیگه برام مهم نیست خیلی که اطرافیانم بگن اخلاقم بده.خب من تقریبا از وقتی که بچه بودم کم و بیش میشنیدم که بهم میگفتن بداخلاقم و بهتره اخلاقمو درست کنمِِ.ولی بعد ها سعی کردم با خودم کنار بیام و خودمو با این اخلاق بدم بپذیرم.کم کم سعی کردم خودمو جای طرف مقابلم بذارم و قبول کنم که بعضی رفتارام بدنولی خب ادم یه سری چیزا رو نمیتونه عوض کنه.مثلا من ادم فول استرسی هستم و همین خیلی باعث میشه کم حوصله و کم طاقت باشم یا خیلی حرص بخورمخب ذاتمه نمیتونم عوضش کنم که.یعنی سعی کردم ولیخب خیلیش عوض نشد

خیلیم ادم حسودی هستم.مثلا یه کسی به یه جایی برسه که میدونم حقش نیس خیلی حرص میخورم.حقشم باشه و ولی من با همون تلاش به همون جا نرسم بازم خیلی حرص میخورم.ولی خب حسودیم این شکلیه که مثلا تو اینستا اکسپتش نمیکنم.یا مثلا عکساشو لایک نمیکنم .کلا خودم با خودم حسودی میکنم و طرفم تا حالا پیش نیومده بفهمه و هیچ وقتم به کسی اسیبی نرسوندم ولی خب ممکنه تو دلم فحشش بدم.مثلا تو کوچمون یه ماشین بی ام و هست من هروقت میبینمش فحشش میدم تو دلم

یه چیز جالب دیگه هم اینکه من عشق میکنم به ادمای بزرگتر از خودم بگم پسرم یا دخترم.مخصوصا اگه مریضم باشنذوق مرگ میشم به یه ادم سی یا چهل ساله بگم دخترم یا پسرم.دقیقا همون قدری که وقتی بچه ای میاد پیشم باهاش بچگونه حرف میزنم

اینکه من ادم خوبی هستم یا بدی رو نمیدونم شایدم میدونم ولی خیلی جاهاشو نمیتونم عوض کنم.ولی سعی میکنم ادم ها رو دوست داشته باشم.خواستم بهتون بگم منو همینجوری دوسم داشته باشین.با همین اخلاق سگم.سگا هم گاهی گناه دارن خب.باید بغلشون کرد و دوستشون داشت

راستی نگفته بودم تو ترکم برای عادت بغلی بودن و وابسته بودنم.دارم سعی میکنم تنهاییاز پس خودم بر بیام و با ترسهام مقابله کنم.نزدیک ترینش همین سفر تهران.چون من واقعا از تهران میترسم


جوون تر که بودم خیلی سعی میکردم از خودم ادم بهتری بسازم و شاد باشمو بیشتر کتاب بخونم.یه کتاب کچیک داشتم از دکتر شریعتی که یه سری از متن های شعر مانند(شاید کاملا شعر بود یادم نیس)نوشته بود.بعد یه متن طولانی داشت که من خیلی دوسش داشتم.عنوانش این بود که دوستت دارم هایت را نگه میداری برای روز مبادا.نضمونشم این بود که ادم توی جوونی برای پیدا کردن عشقی که واقعی باشه تلاش میکنه و سعی میکنه که دوستت دارم هاشو برای هر کسی حروم نکنه.کم کم وقتی سنش میره بالا یاد میگیره خیلی راحت هرچیزیو که دوست داشت بگه دوست دارم.دختری که زیبا میرقصه .مردی که از عقیده مشترک میگه.کسی که از کتابی حرف میزنه و خلاصه همه چی.متنش خیلی برای من جالب بود بارها خوندمش و بعدش سعی کردم دیگه این کارو نکنم و هرچی رو دوست داشتم راحت به زبون بیارم.خیلیم موفق بودم.ولی خب کم کم کمتر شد.الانم هست ولی کمتر میگم.

حالا همه اینا رو گفتم تا درباره بغل کردن بگم.من عاشق بغل کردن و بغل شدنم و این یه حس عالی بهم میده.دوستامو خیلی زیاد بغل میکنم و عاشق روبوسی کردنم.حس خوبی معمولا بهم میده.ولی سالها منتظر یه اغوش گرم مردانه بودم که بیاد و عاشقانه همیشه بغلم کنه.کم کم به این نتیجه رسیدم که این شاید بزرگترین نقطه ضعفمه.که من دوست دارم در سختی ها در اغوش کشیده بشم ولی کسی وجود نداره.واسه همین سعی کردم این خواسته رو از سر خودم بندازم و دیگه تو سختیا به این فکر نکنم که چقدر دلم میخواد الان یکی کنارم باشه و بغلم کنه.چند وقت پیش داشتم وبمو میخوندم و فهمیدم خیلی موفق بودم.حالا حتی تو خیالمم دیگه نیازی نیس کسی بغلم کنه و فکر میکنم دارم قوی میشم.بغل شدن بوسیده شدن دوست داشته شدن و دوست داشتن همه چیزای خوبین.ولی وقتی به هردلیلی کسی تو زندگی ادم نیست ادم باید به قوی بودن ادامه بده


دیدم یه مدته از خوابام ننوشتم همتون خمار شدین گفتم بیام براتون بگم.دیشب یه خواب خنده دار میدیدم البته شاید برای شما خنده دار نباشه

خواب میدیدم ترم اخر دانشگاهیم (من و رفیق هم خونه بودیم و دماغ عملی تو کوچه پشتیمون خونه داشت و ترم اخر تنها بود و هم خونش درسش تموم شده بود و خیلی خوشحال بود که 6 ماه تنها خونه داره)رفیق که همیشه عاشق خوابگاه بود اصرار میکنه که ترم اخر خونه رو تحویل بدیم و بریم خوابگاه.منم که همیشه از خوابگاه متنفر بودم ولی گولش رو خوردم و خونه رو تحویل دادم و همه وسایل خونه رو هم فرستادم شهر زادگاه و شب اولی که باید میموندیم خوابگاه فرداش امتحان داشتیم و خسته و کوفته از بیمارستان اومده بودیم.وقتی رسیدیم هم اتاقیا شروع کرده بودن اهنگ بزن و برقص.منم که نمیتونم توشلوغی نمیتونم بخوابم نشستم و زار زار گریه کردم.داشتم فکر میکردم که رفیق به درک میرم تنها خونه میگیرم.از اون طرفم برای 6 ماه مجبور بودم بگم وسایل خونه رو از شهر زادگاه دوباره بفرستن که کلی خرجش بود.رفتم با دماغ عملی صحبت کردم که منو تو خونش راه بده وهمخونه بشیم باهم.خب قبول نکرد.بعد که من کلی دنبال خونه گشتم و اینا.دماغ عملی یه اتاق پشتی داشت خونش که خیلی بی در و پیکر بود.از یه طرف یه دیوار خراب داشت که کلی پله میخورد میرفت پایین و میرسید به پشت یه خونه مجلل که خیلی بزرگ بود و من همیشه تو خوابام میبینمش.ولی چون خرابه بود کلی سگ ولگرد اومده بودن تو پله های این اتاق پشتی لونه کرده بودن و کلی جک و جونور دیگه هم بود.گفتم باز بهتر از هیچیه.اتاقو مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین و وارد اون خونه مجلله شدم که به صاحبش بگم این راه پله ها رو ببنده تا سگا نیان اینجا.که دیدم این همون خونه ایه که من همیشه خوابشو میبینم ولی الان توش وسایل هست و انقدر بزرگه که هر اتاقشو به یه نفر هدیه دادن و این خونهه یه بالکن خیللیییییی بزرگ داشت با یه ویو م از شهر.منم کلی ذوق کردم و گفتم اصلا منم بیام یکی از اتاقای اینجارو کرایه کنم که وسایلم داره.یکم که توش چرخیدم دیدم که کلی مرد تنها هست که اتاقارو اجاره کردن و حموم دستشویی و اشپزخونه هم مشترکه.بالاخره پشیمون شدم و برگشتم به همون اتاق پشتی و با سگا تو خرابه ای زندگی کردم

حالا قسمت خنده دار ماجرا اونجاس که من و دماغ عملی خونه رو بیشتر از خوابگاه دوس داشتیم و رفیق اعتقاد داشت ادم تو خوابگاه کلی ادم اطرافشه و افسرده نمیشه.بین دوستام من اولین نفری بودم که خونه گرفتم و از سال دوم خونه داشتم ولی همیشه یه همخونه داشتم.سال سوم دماغ عملی خونه گرفت و سال چهارم رفیق اومد همخونه من شد.و من در تمام این سالها استرس اینو داشتم که رفیق ول کنه برگرده خوابگاه و من همخونه نداشته باشم و دیگه بابام اجازه نده که خونه بگیرم.


توی اتوبوسم و از تهران دارم میرم شهر غریب.چقدر پشیمونم.امروزم باید تهران میموندم و به این حس تنهایی لعنتی غلبه میکردم.هوای تهران امروز خیلی خوب بود.ابری و بارونی که من عاشقشم.باید دوباره میرفتم تجریش.دلم دوباره تجریش میخواد


خب بالاخره من رسیدم شهر غریب.،.اینجا کاملا تنها  نبودم ولی خب اینطور هم نبود که کل روز کسی کنارم باشه.مثل تهران کاملا ازادی نداشتم ولی خب بدم نبود.ولی فهمیدم که من عاشق تهران شدم.وقعا دلم میخواد مدتی رو اونجا زندگی کنم.شهر غریب دیگه خیلی جذابیتی برام نداره.خلاصه که سه شنبه که رسیدم شهر غریب رفتم خونه خانم خوشگل و کلی با خونوادش خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم.

چهارشنبه:صبح رو استراحت کردم و بعد از ناهار پاشنه هامو ورکشیدم و افتادم به پیاده روی.رفتمپیش دکتر روانپزشکم.بعد از سه سال منو یادش بود و خیلی گرم احوالپرسیکرد و گفم مگه منو یادتونه و گفت اره تو که مدام میای و اینا گفتم که نه من سه ساله برگشتم زادگاه. باور نمیکرد پرونده رو که چک کرد دید اخرین بار شهریور 95ویزیتم کرده .کلی تعجبکرد.بهش گفتم تو این مدت چیا و شده و طرحم تموم شده تخصص شرکت کردم که خوب نشد.بهم از تجربیات خودش گفت.تشخیص و درمان خودمو تایید کرد و فقط یه دارو برای کمکی برام اضافه کرد.بهم پیشنهاد ورزش و یوگا داد.تفریح و تنوع.بعدش رفتم ارایشگاهی که اینجا میشناختم و کلی مدلا کوتاهیشو دوست داشتم موهامو مدل دادم و موخوره هاشو کوتاه کردم.و بالافاصله مامانم زنگ زد که وای بحالت اگه موهاتو کوتاه کرده باشی.بعدم رفتم شهر کتاب دور زدم و چندتا کتابشعر گرفتم.16000قدم


 پنجشنبه:دندانپزشک جان رو خفتش کردم گفتم بیا بریم بیرون.رفتیم کلی راه رفتیم.کلی استیک گرون خوردیم.البته خیلی خوشمزه بود.کلی راه رفتیم و کلی از کتاب حرف زدیم و روحمون تازه شدیه کوچولو هم غیبت کردیم که خلاصه خیلی روحمون تازه شد.یکم پارک گردی کردیم.که اتفاقای بامزه تو پارک افتاد که بعد مفصل مینویسم.بعد رفتم سینما و مرکز خرید و خلاصه کلی تابیدم و حال کردم.تگزاس 2رو دیدم که از یکش خیلی بهتر بود.بعدم برگشتم خونه.2000قدم

ک

تمام این روزا هر روز عصر توی یه که کافه قهوه میخوردم و چقدر میچسبید

جمعه :با دوستام و دوستاشون یه تور یه روزه رفتم و کلا از نظر فحش اپ دیت شدم.جمعه هم خوب بود و کلی دیر برگشتیم خونه


من خیلی خیلی کم فیلم خارجی میبینم. ولی هنوزم عاشق قصه های عاشقانه رمانتیکم.هر چقدرم با خودم و احساسم بجنگم.هر چقدرم تلاش کنم قوی باشم ولی شاید احمقانه شایدم خیلی عادی منم مثل خیلی دخترای دیگه عاشق ماجراهای رمانتیکم

دریافت


خب بالاخره من رسیدم شهر غریب.،.اینجا کاملا تنها  نبودم ولی خب اینطور هم نبود که کل روز کسی کنارم باشه.مثل تهران کاملا ازادی نداشتم ولی خب بدم نبود.ولی فهمیدم که من عاشق تهران شدم.وقعا دلم میخواد مدتی رو اونجا زندگی کنم.شهر غریب دیگه خیلی جذابیتی برام نداره.خلاصه که سه شنبه که رسیدم شهر غریب رفتم خونه خانم خوشگل و کلی با خونوادش خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم.

چهارشنبه:صبح رو استراحت کردم و بعد از ناهار پاشنه هامو ورکشیدم و افتادم به پیاده روی.رفتمپیش دکتر روانپزشکم.بعد از سه سال منو یادش بود و خیلی گرم احوالپرسیکرد و گفم مگه منو یادتونه و گفت اره تو که مدام میای و اینا گفتم که نه من سه ساله برگشتم زادگاه. باور نمیکرد پرونده رو که چک کرد دید اخرین بار شهریور 95ویزیتم کرده .کلی تعجبکرد.بهش گفتم تو این مدت چیا و شده و طرحم تموم شده تخصص شرکت کردم که خوب نشد.بهم از تجربیات خودش گفت.تشخیص و درمان خودمو تایید کرد و فقط یه دارو برای کمکی برام اضافه کرد.بهم پیشنهاد ورزش و یوگا داد.تفریح و تنوع.بعدش رفتم ارایشگاهی که اینجا میشناختم و کلی مدلا کوتاهیشو دوست داشتم موهامو مدل دادم و موخوره هاشو کوتاه کردم.و بالافاصله مامانم زنگ زد که وای بحالت اگه موهاتو کوتاه کرده باشی.بعدم رفتم شهر کتاب دور زدم و چندتا کتابشعر گرفتم.16000قدم


 پنجشنبه:دندانپزشک جان رو خفتش کردم گفتم بیا بریم بیرون.رفتیم کلی راه رفتیم.کلی استیک گرون خوردیم.البته خیلی خوشمزه بود.کلی راه رفتیم و کلی از کتاب حرف زدیم و روحمون تازه شدیه کوچولو هم غیبت کردیم که خلاصه خیلی روحمون تازه شد.یکم پارک گردی کردیم.که اتفاقای بامزه تو پارک افتاد که بعد مفصل مینویسم.بعد رفتم سینما و مرکز خرید و خلاصه کلی تابیدم و حال کردم.تگزاس 2رو دیدم که از یکش خیلی بهتر بود.بعدم برگشتم خونهک.20000قدم

ک

تمام این روزا هر روز عصر توی یه که کافه قهوه میخوردم و چقدر میچسبید

جمعه :با دوستام و دوستاشون یه تور یه روزه رفتم و کلا از نظر فحش اپ دیت شدم.جمعه هم خوب بود و کلی دیر برگشتیم خونه


تیاتری از پارسا پیروزفرو توی تیاتر شهر دیدم.موضوع جالبی داشت ولی یکم کند پیش میرفت به نظرم و اینکه من خیلی خیلی حس مزاحمت ایجاد کردن برای دوستی که باهام اومده بود داشتم.سعی میکردم لذت ببرم ولی اخراش دیگه واقعا این حس بدی که داشتم باعث میشد فقط دلم بخواد تموم بشه زودتر.ولی موضوعش که جالب بود.

خانم مسنی که بعد از سالها و پس از ثروتمند شدن به زادگاهش برمیگرده و بیان میکنه که با یکی از مردای سرشناس شهر رابطه داشته و ازش باردار شد و وقتی مرد بچه رو گردن نمیگیره.مجبور میشه از اون شهر بره و ف.ا.ح.ش.ه بشه و.


کتابی از یالوم دوباره و درباره روانپزشکی و فلسفه.بیماری که سالها روان درمانی تاثیری روی شهوت حیوانیش به روابط جنسی نداشته وحالا با فلسفه سعی در درمان خودش داره.توصیفات جالبی از گروه درمانی داره که من چیزی ازش نمیدونستم.از و نیچه گریست سخت تر بود ولی با همون جذابیت و حتی بیشتر


یکی دیگه از تیاترایی که تهران دیدم.بخاطر اینکه ستاره پسیانی توش بازی میکرد خریدم و من تیاتراشو خیلی دوس دارم.یه تیاتر هیجان انگیز روانی بود.هر لحظه از ترس قلب ادم می ایستاد.جریان دختر جوونی بود که بازیگر محبوبش رو مقصر فلج شدنش میدونست و حالا میخواست ازش انتقام بگیره
Image result for €ØªØاتر ØددرØد€€Ž

تیاتری از پارسا پیروزفرو توی تیاتر شهر دیدم.موضوع جالبی داشت ولی یکم کند پیش میرفت به نظرم و اینکه من خیلی خیلی حس مزاحمت ایجاد کردن برای دوستی که باهام اومده بود داشتم.سعی میکردم لذت ببرم ولی اخراش دیگه واقعا این حس بدی که داشتم باعث میشد فقط دلم بخواد تموم بشه زودتر.ولی موضوعش که جالب بود.

خانم مسنی که بعد از سالها و پس از ثروتمند شدن به زادگاهش برمیگرده و بیان میکنه که با یکی از مردای سرشناس شهر رابطه داشته و ازش باردار شد و وقتی مرد بچه رو گردن نمیگیره.مجبور میشه از اون شهر بره و ف.ا.ح.ش.ه بشه و.

Image result for €ØªØاتر ملاقات€€Ž


کتابی از یالوم دوباره و درباره روانپزشکی و فلسفه.بیماری که سالها روان درمانی تاثیری روی شهوت حیوانیش به روابط جنسی نداشته وحالا با فلسفه سعی در درمان خودش داره.توصیفات جالبی از گروه درمانی داره که من چیزی ازش نمیدونستم.از و نیچه گریست سخت تر بود ولی با همون جذابیت و حتی بیشتر

Image result for €Ø¯Ø±Ù…ان ØوÙنهاور€€Ž


دیدین بعضی ادما هرچقدرم بداخلاقی کنن هرچقدرم ادمو اذیت کنن بازم ادم دوسشون داره.چرا واقعا.ادم همیشه یه جوری به این ادمها امیدواره.امیدواره که شاید مثلا اون روی خوبشون بیاد بالا.این ادما هرچقدر ازارت بدن هرچقدر باه.ات عصبانیت کنن هرچقدر به ادم بی محلی کنن ادم بازم دوسشون داره و براشون کلی ارزوهای خوب میکنه.

کاش یکم بیشتر همدیگه رو دوس داشتیم و باهام مهربونتر بودیم.کاش به چیزای بد فکر نمیکردیم و زندگی رو ساده تر میکردیم.اخبار بدو میذاشتیم کنار.کاش قبول میکردیم که حالمون بده و باید با کمک ادمایی که دوسمون دارن همه چیو بهتر کنیم.

من خودم هم اون ادم بداخلاقه بودم هم کسیو داشتم که برام بداخلاقی کنه.من هربار دیر یا زود خوش اخلاق شدم ولی بقیههنوز منتظرم شاید اون بداخلاقم باهام خوش اخلاق بشه.من همیشه کلی برات ارزوهای خوب میکنم و میخوام که حالت خوب باشه


خب من یه جورایی عاشق فریبا وفی هستم.این کتابش داستان های خیلی کوتاهیه که منو عجیب یاد نوشته های قدیمه وبلاگم انداخت.به نظرم اونوقتا وبلاگم بهتر بود.الان شده فقط روزانه نویسی.وقتی واسه داستان نویسی نمیذارم

پی نوشت:حالا که میرم مطب و کار میکنم و فحش خورم رفته بالا هربار گوشی بابام زنگ میخوره قلبم میریزه که نکنه از مریضاست و حالش بد شده.مثل اون موقعا که پیجر بیمارستان زنگ میخورد و من سکته میکردم


Image result for €Ø­ØªÛŒ وقتی میخندیم€€Ž


یه کتاب فوق العاده.انقدر خوب که یه جاهاییش رو میخوام اینجا بنویسم.دیگه ببخشید اگه دوس ندارین

تنهایی:حس درد یا اندوه از جدا یا تنهاماندن و احساس عدم نزدیکی به دیگران

انچه درباره تنهایی مهم است شمار لفرادی نیست که دوروبر ادم هستند,بلکه احساسی است که فرد از رابطه اش با دیگران دارد

همه ما به یک معنا تنهاییم

ما تنها زاده میشویم ,تنها زندگی میکنیم,تنها میمیریم

ان کسانی که اصلا می توانند پی ببرند که زندگی بشری چیست لابد در مرحله ای از زندگی,تنهایی غریب خویش را درمیابند ,وبعد وقتی همان تنهایی را در دیگران کشف میکنند پیوندی نو جوانه میزند و شفقتی چنان گرم سر بر میاورد که جبران مافات میشود

شدیدترین احساس تنهایی در موقعیت هایی ظهور میکند که فرد در میان جمع است.تنهابودن وتنهایی چه از نظر منطقی و چه از نظر تجربی ربطی به هم ندارد

ما وقتی احساس تنهایی میکنیم که روابط رضایت بخشی با دیگران نداریم,حال چه به این دلیل که روابطمان اندک است چه به این دلیل که روابط فعلی مان عاری از ان نزدیکی مطلوبمان است

انهایی که در تنهایی بار امده اند هرگز یاد نمیگیرند خودشان را بشناسند.وانهایی که در تنهایی زندگی میکنند تصور درستی از خودشان ندارند و در داوری کارهایی که کرده اند به راه اغراق میرند و در داوری صدماتی که متحمل شده اند نیز به همچنین.

خداوند انسان را چنان خلق کرده کهانسان به دوستیو اخوت با دیگران رانده شود.تنهایی را میتونا حالت درد ناکی دانستکه در ان به اسانیاحساسات بر عقل چیره میشوند

میل به خلوت و تنهایی وما غیر طبیعی نیست یا گذراندن اوقات زیاد در تنهایی برای شخص وما بد باشد.اینها بستگی به نحوه ارتباط شخص با موقعیت هایش دارد.

بخش عمده معنا در زندگی ما ظاهرا وقتی نزدیک ترین وعزیزترن کسانمان را از دست میدهیم از میان میرود.متاسفانه اکثراوقات ما تازه \س از انکه انها را از دست میدهیم متوجه میشویم که چه میزان معنای زندگی ما به وابسته ی انان بوده است

غم هجران اتش عشق را تیزتر میکند جدایی؛لذت وصل کسانی را که دوست داریم دو چندان میکند.از سوی دیگر همانگونه که چارلی براون میگوید هجران اتش دل را تیزتر میکند اما بی گمان باقی وجود ادم را در تنهایی فرو میبرد.

در میان جوانان تنهایی اجتماعی غالب تر و در میان سالمندان تنهایی عاطفی اما غالبا این دو توامان بروز ‍‍\یدا میکنند.

ما برخی احساسات را شرم اور میدانیم و دلمان نمیخواهد \یش دیگران اعتراف کنیم که چنین احساسی داریم.غالبا این احساسات را حتی از خودمان هم \نهان میکنیم .تنهایی از جمله همین احساسات است که شرم اور دانسته میشود

تنهایی احساس است که ما \نهانش میکنیم ما میتوانیم این احساس را حتی از خودمان هم پنهان میکنیمدر واقع توانایی ما برای خود فریبی چنان نیرومند است که درک و دریافت ما از حالت های احساسیمان میتواند به هر سمت برود الا این سمت که گمان بریم خطا کاریم.

برای انکه فرد را بتوان در زمره افراد تنها به حساب اورد خود ان فرد باید تنهایی اش را که یک احساس معین است احساس کند این احساس نوعی احساس غم است

هایدگر میگوید این حرف چرندی است که عشق ما را کور میکند بلکه به عکس عشق ما را وا میدارد چیزهایی را ببنیم که وقتی عاشق نبودیم نمیتوانستیم ببینیم.

افراد تنها بیش از افراد غیر تنها محیط اطافشان را تهدید گر میدانند.

افرادی که گرفتار احساس تنهایی مزمن هستند از روابط شخصی شانتوقعاتی بسی فراتر از افراد غیر تنها دارند.اینگونه افراد را میتوان کمال طلبان اجتماعی دانست که توقعاتی بسیار فراتر از تعاملاتعادی اجتماعی را در ذهن میپرورانند چه برای خودشان چه برای دیگران.انها از رابطه درک و توقعی دارند که انقدر قوی است که هرگز امکان براورده شدنش وجود ندارد .هیچ تغییری در محیط اجتماعی انان مشکل احساس تنهایی شان را برطرف نمیکند.تنها راه حل ممکن اقدامی است که شخصی که احساس تنهایی میکند باید در قبال خودش انجام دهد.

هیچ کس مسیولیتی در قبال احساس تنهایی اش ندارد اما همه تنهایان در قبال مدیریت چنین احساسی مسیولند.

کسانی که احساس تنهایی میکنند بیشتر خودشان دلشان میخواهد که تنها باشند چون حاضر نیستند هزینه هتی روحی و روانی امیختن با بقیه ادم ها را بپردازند انها نوعی حساسیت به افراد دیگر دارند و بیش از اندازه از دیگران متاثر میشوند.

داشتن یک محرم راز برای گریز از احساس تنهایی بدان اندازه که ما گمان میبریم مهم نیست.میزان تماس با دوستان-بسیار زیاد یا بسیار کم- نیز تاثیر چندانی بر این تجربه احساس تنهایی ندارد.میزان احساس تنهایی در میان کسانی که در کناطق کم جمعیت تر زندگی میکنند بیشتر و در میان ساکنان شهرهای بزرگ اندکی کمتر است.

احساس تنهایی در میان افراد بیشتر بستگی به استعداد فردی خود انان  دارد تا شرایط بیرونی.

t6ja_۶۵۷.jpg




مرد.55ساله.heavy smoker. الکلی. استفراغ مکرر. کم خونی.مدفوع تیره .ضعف. شروع دیابت .رایز انزیم های کبدیمن میگم سرطانه ولی کی بخواد بره اندوسکوپی خدا میدونه

من به این میگم افسردگی.پول داشته باشی وقت داشته باشی ولی دلیلی برای سلامتی یا ادامه زندگی نداشته باشی


فانتزی این روزام اینه که تو یه کافه خیلی بزرگ با سبک باروک روی یه مبل بزرگ ولو بشم.یه جعبه بزرگ از نخای رنگاوارنگ و پارچه های متنوع گلدوزی و شماره دوزی با کلی مدل کنارم باشه بعد من هی دوخت و دوز کنم و وافل بخورم با لاته و ازدیوار شیشه ای کافه نگاه کنم به رودخونه و اسمون پر از ابر و برف ریزی که میباره


خب برای اولین بار توی عمرم سوپرایز شدم برای تولدم.البته قبلا هم سوپرایز شدم ولی نه جشنی بوده نه دوستی نه من توی شرایتی بودم که از این سوپرایز کمال لذت رو ببرم تا پنجشنبه که توسط ساقی و خانمش سوپرایز شدم

کیک فوت کردم که اشتباهی به جای ۲۹ عدد ۳۰ گذاشته بودن روش

من تو اندرونی بودم و ساقی و دخترش تو بیرونی و من وقتی خواستم برم توی اتاقم دختر ساقی پرید جلوم که نرو تو  بیرونی بابام داره نماز میخونه.منم برگشتم تو اندرونی و به زنش گفتم نماز چه موقع بعدم مگه با شلوار کوتاه داره نماز میخونه که من نرم و زنشم هی میخندید و جواب سر بالا میداد تا یکم بعد بهم گفتن که برم تو بیرونی و دیدم بعله کیک وشمع و اینا.بعد چون کسی برام کل نمیکشید خودم کلی کل کشیدم و دست زدم و شعر خوندم واینگونه سوپرایز شدمهرچند به زن ساقی گفته بودم یه وقت کاری نکنینا من اصلا تولد دوس ندارم و البته واقعا هم دوس ندارم

شروع دهه چهارم زندگی و وارد شدن به ۳۰ سالگی خیلی ترسناک و عجیبه ولی خب نمیشه کاریش کرد

ماجرای اموزنده:یه روز قبل از تولدم با عاشق دعوام شد .ازم میخواست باهم بریم بیرون تا ببینیم همو و من سفت و سخت گفتم نه و واسه هزارمین بار گفت چرا و گفتم به همون دلیل که هزار بار گفتم که عصبانی شد و تند تند شروع کرد پیام دادن که بلاکم کن(اصلا این رفتار پسر بچه های ۲۰ ساله رو درک نمیکنم برای یه مرد سی و چند ساله)خب از اونجایی که سالهاس این مسخره بازی ادامه داره و من اصلا حال نداشتم اون روز اعصابم خرد بشه زدم بلاکش کردم تا تند تند پیامایی که میداد نره رو مخم.بعد از چند ساعت انبلاکش کردم زدم به شوخی.که کلا هرچی از دهنش دراومد بهم گفت.خلاصه اینکه فهمیدم عاشقی اینجوریه یا همونجوری میشی که من میگم و اونوقت من عاشقت میمونم یا دوپایی م.ی.ری.نم بهت.واقعا درک نمیکنم .بعدشم با اتفاقات اخیر که گذاشتم کنار هم به این نتیجه رسیدم که من کلا اقایون رو درک نمیکنم وقتی بخوام از نظر یه دختر بهشون نگاه کنم.با یه دوستم که حرف میزدم میگفت ما مردا هممون همینجوریم باید همه چی به میلمون باشه و کلا هرچقدرم به ازادی اعتقاد داشته باشیم اخرش مرد سالاریم.نمیدونم والا.شایدم من ت زنونه ندارم


خلاصه اینکه ۱۰ خرداد .تولد ۲۹ سالگیم مبارک


خانم دماغ عملی بد جوری اصرارداره همیشه در اولین فرصت خبرهای بد رو به من برسونه.هرچیم میگم بابا به من نگو من دلم نمیخواد بشنوم.میخنده میگه تو خیلی لوسی اینا خبر بد نیست.بابا بکش بیرون از ما .ول بده دیگه.قشنگ خوشحالی تولدمو به گند کشید


هیچوقت فکر نمیکردم از قبول شدنم انقدر ناراحت بشم.داخلی.شهر زادگاه.سهمیه ازاد(یعنی سهمیه نداشتم)

در حالی که همه بهم تبریک میگن و خوشحالن .من تو درلم اقیانوس اشک راه انداختم.چرا خر شدم و اینجوری انتخاب رشته کردم؟چرا شهرزادگاهو زدم?

پی نوشت:مشکل من داخلی نیست من عاشق رشته داخلی هستم ولی مشکلم شهر زادگاهه .من درس خوندم فقط برای اینکه از زادگاه برم.ولی بازم خدا رو شکر


هر دفه با یک زوج همراه میشم یا از روابطشون برام میگن یا روابطشونو میبینم بیشتر میفهمم اصلا درک درستی از ازدواج ندارم.رفیق که دو شب پیشم بود و یار داره تقریبا یک سالو نیمع و خواهرش که به زودی قراره بشه اینترن من و تازدگی ازدواج کرده و از من کوچیکتره.اصلا نمیتونم درک کنم چطور ادما بعد از چند سال هنوز حرفای مشترک دارن و میتونن ساعت ها با هم باشن و با هم حرف بزنن.رفیق که اعتقاد داره من زیاد سینگل موندم و از سینگلی خل شدم

ولی همیشه برام عجیب بود.خواهرم که ۷ ساله ازدواج کرده و ۹ساله شوهرشو میشناسه.دوستم که ۱۴ساله ازدواج کرده.خواهر دوستم که ۴ساله شوهرشو میشناسه و تمام صبحا و کشیکای عصر با شوهرش با همن .دوستم که ۹ ساله با دوست پسرشه.هنوز ساعت ها با هم میتونن تلفنی حرف بزنن وقتی با هم نیستن مثلا وقتایی که سر کارن یا جدا جدا رفتن خرید یا هر جایی.فکر کردک شاید من کلا ادم کم حرفی هستم ولی فکر نکنم اینجوری باشه.میتونم درک کنم تو ۶ ماه اولش اینجوری باشه ولی بعدش نه واقعا.

فکر میکنم باور و برداشت من از ازدواج یه جاییش بدجوری میلنگه


هر دفه با یک زوج همراه میشم یا از روابطشون برام میگن یا روابطشونو میبینم بیشتر میفهمم اصلا درک درستی از ازدواج ندارم.رفیق که دو شب پیشم بود و یار داره تقریبا یک سالو نیمع و خواهرش که به زودی قراره بشه اینترن من و تازدگی ازدواج کرده و از من کوچیکتره.اصلا نمیتونم درک کنم چطور ادما بعد از چند سال هنوز حرفای مشترک دارن و میتونن ساعت ها با هم باشن و با هم حرف بزنن.رفیق که اعتقاد داره من زیاد سینگل موندم و از سینگلی خل شدم

ولی همیشه برام عجیب بود.خواهرم که ۷ ساله ازدواج کرده و ۹ساله شوهرشو میشناسه.دوستم که ۱۴ساله ازدواج کرده.خواهر دوستم که ۴ساله شوهرشو میشناسه و تمام صبحا و کشیکای عصر با شوهرش با همن .دوستم که ۹ ساله با دوست پسرشه.هنوز ساعت ها با هم میتونن تلفنی حرف بزنن وقتی با هم نیستن مثلا وقتایی که سر کارن یا جدا جدا رفتن خرید یا هر جایی.فکر کردک شاید من کلا ادم کم حرفی هستم ولی فکر نکنم اینجوری باشه.میتونم درک کنم تو ۶ ماه اولش اینجوری باشه ولی بعدش نه واقعا.

فکر میکنم باور و برداشت من از ازدواج یه جاییش بدجوری میلنگه

پی نوشت:دیشب داشتم درباره همین مطلب م حرف میزدم و اون میگفت که حتی شوهرش بیشتر از خودش به این حرف زدنه اصرار داره و شاید یه چیزایی از نظر تو بی اهمیت یا بیمزه باشه ولی مردا واقعا بدشون نمیاد که بشنون.و اعتقاد داشت وقتی زن و شوهری حرفی برای گفتن ندارن یعنی دارن به سمت طلاق میرنبعد از حرف زدنمون درباره این چیزا و بعد هم بچه هاش حرف رفت سر داستان سه سال پیش و من یهو چنان شدید واکنش نشون دادم که تلفنو قطع کردم.فهمیدم که اتفاقای سهسال پیش شاید واقعا اجتناب ناپذیر بودن ولی من هنوز خونوادمو مقصر میدونم و نمیتونم ببخشمشون و خودمو بیشتر یه قربانی میبینم این وسط یه قربانی که هیچ تقصیری اون وسط نداشت.من دوتا راه داشتم یکی پر از خار یکی پر از میخ و هردو راه منو زخمی میکرد و من حرکت نکردن رو انتخاب کردم چون نمیخواستم از منطقه امنم بیرون بیام و حالا در دوطرف این مسیر زندگیم منو مقصر میدونن و من دیگه توان شنیدن حرفای تکراری و توبیخ شدن رو ندارم هرچند از نظر اونا واقعیت و از نظر من نا عادلانه باشه

پی نوشت:احساسات من مثل یه دختر بچه ۱۵ ساله خام و هیجان زده است!


دیشب کلی به خودم افتخار کردم.با جنبه های جدیدی از زندگیم اشنا شدم که باعث شد بفهمم قبولی من تو یه رشته ماژور تو شهر زادگاه به هرچیزی ربط داشته باشه به هوش و استعدادم ربط نداره.فهمیدم تو کشورم خیلی راحت میشه دانشجو بهترین رشته تو بهترین شهرا شد.حتی تخصص و فوق تخصصی که با جون ادما در ارتباطه.میشه راحتتر بیشرین حقوق رو داشته باشی.وهمه اینها هیچ ربطی به وجود خودت نداره.همه ربط به پ.ا.ر.ت.ی که داره داره.لازم نیس حتی در حد وزیر و وکیل هم باشه.با پ.ا.رپ.ا.ر.ت.ی.های خیلی ریز تر از این میشه به بهترین جاها رسید.مشیه از بهترین کشورا پذیرش برای اقامت تحصیل یا کار گرفت.درست کردن یه رزومه قلابی مورد تایید اروپا یا امریکا هم کاری نداره.دیشب به خودم افتخار کردم که میتونستم همین الان یه راه مستقیم و راحت به فوق تخصص انتخاب کنم ولی نکردم.حاضر نشدم یکباری که زندگی میکنم رو به دروع و ریا بگذرونم.در ظاهر چیزی باشم که در باطن نیستم.دیشب خیلی خیلی به خودم افتخار کردم.

خدا جون ممنونم که این مدت اتفاقات عجیبی رو سر راهم قرار دادی.هنوزم نمیدونم خدایی هست یا نه ولی من دوس دارم باشه.نمیدونم عادله یا نه.ولی دوست دارم باشه.دوست دارم اون دنیا از کسایی که حق ادمارو خوردن نگذره.یکیش خودمم وقتی برای طرحم افتادم شهری نزدیک خونه.اون موقع انتخاب باید میکردم که ظالم باشم یا مظلوم و هیچ حد درستی این وسط وجود نداشت.من یا با پ.اپ.ا.ر.ت.ی شهرای نزدیک میوفتادم.یا بدون اون و بدون عشوه و بدون استفاده ابزاری از جنسیتم شهرای خیلی دور .خدا جونم.باش.حق ادمارو بگیر


این سفر اخری رو دارم کاملا زمینی تجربه میکنم.مثل دوران دانشجویی.خیلی برام نوستالژیک و جذابه.سفرم خیلی بد داره پیش میره به علت گرونی بلیط هواپیما سفر زمینی انتخاب شد.بعد که رسیدم شهر غریب معلوم شد جشن چند روز عقب افتاده و من نمیرسم بهش .بعد که خواهر خواستگار نسبتا محترم زنگ زد.گرمای هوا خیلی برام ازار دهنده بود.کارای اداریم طول کشید.تو این شهر به این بزرگی یه دفتر خدمات پستی پسدا نمیشد.دوستم که مدارکشو برام فرستاده بود نصفه بود و کلی اذیت و عصبی شدم.بعد داداش مغموم بود بعد از امتحان تخصص .رفتم امامزاده نشستم یه ساعت گریه کردم.کلی تو کارای جشن کمک کردم.حالا دارم میرم برسم تهران.مسیر اتوبوس رو از شهر غریب به تهرانو خیلی دوس دارم.ولی فکر کردن زیاد تو ماشینایی که راننده نیستم وجود داره.فکر و خیالدلم برای خرگوشم خیلی تنگ شده.کلی با مامان بابا سر سفر و خواستگار بحثم شد.و ادامه سفر با داداش ترسناکه.باید اصلا پارو دمش نذارم.دفه اخری که با هم سفربودیم با وجودی که انقدر اوضاع قاراشمیش نبود دعوای سختی کردیم.و حالا که هرچی گفت نباید جواب بدم.و فردا قراره دوست قدیمی رو ببینم.اینبار هم احتمالا میره تا چند سال دیگه.توی این دیدار اخر خیلی استرس دارم.دفه اخری خیلی گیر کردیم به هم.کاش سفرم به سمت خوبی بره


همیشه فکر میکردم جواب مثبت دادن به پیشنهاد ازدواج کسی کار سختیه ولی حالا فهمیدم جواب منفی دادن هم همونقدر سخت میتونه باشه.برای فردا با جناب خواستگار قرار گذاشتم که خیلی ملایم بگم ما خیلی فرق داریماخرشم تیر خلاصو بزنم و از طلاق خواهرم بگم و شرط حق طلاقو براش بذارم و اینکه من حتما میخوام از شهر غریب برم.امیدوارم دیگه خودم خیلی شاد و خوشحال به من جواب منفی بده.انقدر استرس دارم که از وقتی که زنگ زد دارم عق میزنم.اصلا درکش نمیکنم که داره ذوق چیو میکنه.دقیقا از چی من خوشش اومده؟.چند تا فرضیه دارم مطرح میکنم.اولیش اینکه خیلی ذوق زده اس که داره تو سی و چند سالگی دامادمیشه. که فکر نمیکنم من اولین خواستگاری بودم که رفته باشه.دوم اینکه ساقی محلشون خیلی خوبه دمش گرم.دلیل دیگه ای واقعا ندارم برای کاراش.بهش گفتم ببخشید من سفر بودم نشد حرف بزنیم گفت بله ما که افتادیم تو دام صیاد و صیاد ول کرد رفت!!!خداییش ساقیش خوبه نه؟فازت چیه خب؟من الان یه دخر ۱۵ ساله تو دهه هفتادم که اینجوری بخواب مخمو بزنی؟خدایی نگین از موقعیت مالی و اجتماعی  وتحصیلیت که صدتا بهتر از من اطرافش ریخته.درکش نمیکنم واقعا

میرسیم به قرار فردا.هنوز به خونواده نگفتم که فردا باش قرار گذاشتم.بعد از ماجرا های سه سال پیش واقعا حقم هست انقدر خودم برای زندگیم بتونم تصمیم بگیرم که جواب رد رو خودم بدم.گاهی حس میکنم واقعا سهم خودم از تعیین سرنوشتم حداقل تو مورد ازدواج بدجوری ازم گرفته شده

همه بهم میگن نباید انقدر استرس فردا رو داشته باشم و بهم دلداری میدن و میگن باید برای سرنوشتم بجنگم.تو این یه قسمت بدجوری ضعیفم فکر میکردم با رفتن از شهر زادگاه اوضاعم بهتر بشه که پا بنده همین جا شدم باز.نمیدونم جنگیدن واسه این یه مورد حق انتخاب مردب که بخوام ایندمو باهاش بسازم انقدر برام سخته که همیشه تنها موندنو انتخاب کردم به جای جنگیدنه.فکر کنم تنها جاییه که کاملا شکستو قبول کردم و خودمو قانع کردم که همینجوری شادم

دلم میخواست امشب مینشستم زار زار گریه میکردم.یا تو تنهایی مطلق تو خونه خودم یا تو بغل کسی که دوسم داره و فقط به حرفم گوش میده و چیزی نمیگه.هروقت به این چیزا فکر میکنم بیشتر و بیشتر از زن بودن خودم متنفرمیشم

پی نوشت:یه چیز جدید کشف کردم.وقتی نمیدونستم چجوری به مامانم بگم با خواستگار قرار گذاشتم با کلی ترس و مقدمه چینی که گفتم منو دعوا نکن.گفت کار خوبی کردی.سریع نگو نه.جالبه که بابام و داششم هم همینو میگن.حالا دیگه علاوه بر اینکه جناب خواستگارو نمیفهمم خونواده خودمم نمیفهمم که از چیه جناب خواستگار خوششون میاد؟


بابام رفته یه پسری رو برای من خواستگاری کرده

جمله بالا رو باور کنید.بابام و دوستش وقتی هردو بهم درمورد این پسره که پزشکم هست حرف زدن گفتم چرا پسر بیچاره رو میخواین بذارید توی معذوریت و هرچی سعی کردن به من بقبولونن که واقعا خونواده پسر خواستگاری کردن نمیتونم قبول کنم.پسره همسن من و پسر همکلاسی دبیرستان بابامه.توی ازمون دستیاری امسال رشته وشهری که میخواسته نیورده و حالا میخواد درس بخونه دوباره و یه جای سبک کار کنه.بابام و واسطه این وسط میگن که خونواده پسر اول گفتن و اصرار کردن ولی چون پسرشون از نظر مالی ضعیف تره از پارسال پا پیش نذاشتن ولی من باور نمیکنم.یه پسر ۳۰ ساله که میخواد ازمون دستیاری بده عمرا به فکر زن گرفتن باشه.خب پدر من چرا دختر خودتو کوچیک میکنی؟

بابام کمر بسته منو قبل از شروع دوره دستیاری شوهر بده و نمیدونم چرا.بش میگم پدر من تو که انقدر تعریف این پسره رو میدی رفتی بش بگی حق طلاق میخوای برا من ببینی قبول میکنه یا نه؟میگه نه من ۳ سال خواستم برات حق طلاق بگیرم تو ناراحت شدی دیگه نمیخوام.این پسر انقدر خوبه که مهریه هم نمیخوام.واقعا اگه تحت تاثیر ارامبخش نبودم حتما از عصبانیت منفجر میشدم

شما راه حلی ندارین که اون پسر بیچاره تو امپاس قرار نگیره؟قراره خونوادش چند روز دیگه بیان خونمون ولی حرف جدی نزنن و فقط مثلا منو ببینن میپسندن یا نه پسرشون همراهشون نمیاد چون سر کاره

دلم برای اون پسره بیچاره میسوزه فکر کن به زور یه دختری رو بکنن تو پاچت.دلم برای خودمم میسوزه خیلی حس میکنم بابام داره کوچیکم میکنه

توی امسال این چهارمین نفریه که مثلا قراره درباره ازدواج باهاش فکر کنم.بابام و دوستاش نشستن دور هم بنگاه شادمانه باز کردن هی دختر پسرا همو وصل میکنن به هم.خب پدرای محترم بکشید بیرون از ما

من قبلا هم تو شرایطی بودم که طرفم گفته به زور اومده خواستگاری ولی هیچوقت انقدر احساس خاری نداشتم.فکر کن پسره بیاد بشینه جلوم بگه بابا من میخوام درس بخونم زن کیلو چند.اخه من سر خودمو نکوبونم تو دیوار


خب دیروز وقتی به مامانم گفتم خواستگارو قراره ببینم خیلی استقبال کرد که برای من عجیب بود داداشم که میکفت بیشتر وقت بده.اصلا ادم من نیس ولی نمیدونم چرا حرف زدن باهاش برام جذابه.فکر میکنم فقط بخاطر تنهایی باشه.طولانی تنها بودن من.روی همه چی اخلاف داریم .با من طوری حرف میزنه که انگار باشه حالا دور توه بعد ادمت میکنم.میدونم منم خیلی همه چیو اول با دید بدمیبینم و گارد میگیرم.بهش همه چیو گفتم. هرچیزی که توش منفی بود برام ولی اینکه هیچکدوم براش مشکل حساب نمیشد باعث شد دقیقا حس ادمت میکنم به من دست بده.تنها چیزیو که نگفتم حق طلاق بود که  میدونستم تیر خلاصه.میدونم ادم من نیس.باید تمومش میکردم.


خدایا واقعا شکرت بابت قبولیم توی تخصص .ولی با قبول شدنم تو شهر زادگاه زندگی بدجوری انگشت شستشو گرفته سمتم

این چند وقته انقدر استرس کشیدم که ۲ کیلو لاغر شدم.خدایا چشه بابای من ول نمیکنه؟اینهمه خودمو سفت و محکم گرفتم .چند ساله فقط به خودم وابسته بودم.ولی الان واقعا یه بغل سفت و محکم میخوام.یکی که بهم بگه خره من میدونم همه چی خوب میشه و من دلم اروم بگیره

پی نوشت:خدا رو شکر اون دکتری که قرار بود بابام منو بهش قالب کنه در رفته و دیگه قرار نیس بیاد خونمون.حداقل این یکی خودش راحت حل شد.خدایی من چه عیب و ایرادی دارم که میخوان ردم کنن؟پدر من ادم که از مجرد بودن نمیمیره که من دومیش باشم که

پی نوشت:خدایا نمیشد به جای این کروموزوم ایکس کوفتی یه وای به من میدادی؟

پی نوشت:تمام این چند روز همش تو خواب حرف میزدم.سالها بود دیگه تو خواب حرف نمیزدم


و بالاخره به خواستگار محترم گفتم نه.درحالی که خونواده خیلی اصرار داشتن که هنوز خیلی زوده و خودش میگفت که باید فرصت بدیم به خودمون و برخلاف من اون خیلی به این رابطه امیدواره .ولی لنگه بابام بود و من نمیخواستم که زندگیمو با یکی مث بابام ادامه ادامه بدم

یه مرد سالار کامل.یه شه کامل که فکر میکرد حتی شخصی ترین کاراش وقتی قراره تو خونه انجام بشه فقط یه زن باید انجام بده و من دلم نمیخواد بقیه عمرم فکر کنم کلفت کسی هستم(هرچند کلفت بودن یکی از شغلای مورد علاقم بوده همیشه)

و بقیه اش که خیلی چیزای بزرگی ان ولی بخاطر اینکه منو خیلی ترسوند اینجا نمیتونم بنویسم

ولی وقتی بدون اینکه به خونه بگم رفتم و قاطعانه گفتم نه حس میکنم خیلی  کار درستی کردم

ولی یه چیز جالبی داشت اتفاق میوفتاد .جواب منفی من به این ادم و نیومدن اون پسری که بابام برای من خواستگاری کرده بود باعث شد خونه خیلی نگران شوهر کردن من بشن و بحث ادمای قدیمی زندگیم دوباره بیاد بالا.بابا گفت که سه سال پیش خیلی سر حق طلاق سخت گرفته و منو ناراحت کرده و دیگه نمیخواد تو زندگیم دخالت کنه.منم تو دلم گفتم چرا همون سه سال پیش نفهمیدی ناراحت شدم.بعد حرف پسری شد که توی ۲۰ سالگی عاشقش شدم.البته اون دیگه خیلی ربطی به خونواده نداشت.من نمیخواستم انقدر زود ازدواج کنم و اون میخواست زودتر متاهل بشه و یه سری مسایل دیگه که باعث شد اون منو ول کنه و البته جناب میم.مهمترین ادم زندگی من تا حالا.چقدر خونوادم ازش متنفرن و من تازه فهمیدم

خلاصه اینکه زندگی بازی های عجیبی میکنه با ادم.وقتی عادت کردی به تنهایی کاری میکنه که یادت بیوفته چقدر تنهایی.وقتی دلت رفتن میخواد مجبورت میکنه بمونی.من به تقدیر خیلی اعتقاد دارن.ادمها تلاش میکنن زندگیشونو بسازن ولی اتفاقایی که از دست ما خارجن و مسیر ما رو تغییر میدن سرنوشتی هستن که از دستای ما خارجه


دیروز که رفتیم مشاوره حرفای جالبی بهمون زد.توی حرفاش میتونستم اینجوری برداشت کنم که من اون ادمی نیستم که بتونم زن زندگی کسی باشم یا همسر کسی باشم.گفت زندگی مزخرف بچگیمون و مشکلات روانی و تربیتی و اجتماعی اون خونواده ای که توش بزرگ شدم باعث شده که من دربرابر همه اون چیزایی که توی گذشته تجربه کردم یه گارد بزرگ و سخت بگیرم.اولیش اینکه تمام مردهارو عامل تمام مشکلات دنیا و زندگی خودم بدونم و اصلا نخوام که از این دیوار دفاعی کوتاه بیام.واین واقعا درسته.یکی دیگش اینکه جوون ها اینجا اول عاشق میشن و بعد همو میشناسن.اینم کاملا درسته.سومیش اینکه من یه حامی اروم و خنده رو برخلاف خودم میخوام.اره شاید واقعا در مقابل همچین ادمی کوتاه بیام و بخوام که زن زندگیش باشم.برای من احمقانه همه چی تا وقتی جذابه که به خواستگاری بکشه.اونم فقط چون هیجان انگیزه.وگرنه ترجیح میدم به دوستی و دوست داشتن ختم بشه.

اینکه چرا من اینجوری واکنش نشون دادم و اینجوری شدم ولی خواهر توی شرایط مشابه من بزرگ شد ولی از همون سن کم دلش میخواست شوهر کنه رو نمیدونم.تا حدود ۵ سال پیش من حتی از بچه ها و بچه دار شدنم متنفر بودم ولی حالاکاملا برعکسم.تا چند سال پیش به هردری میزدم که دوستا و خونواده بزرگی برای خودم بسازم ولی الان عاشق تنهایی ام.شاید همه این چیزها به ظرفیت های روحی هر ادمی بستگی داره.

دیشب خواب میدیدم که پیش مشاورم و بعد از اینکه کلی باهام حرف میزنه میگه که من بچه این خونواده نیستم.میگه کسی دوسم نداره و کسی جایی منتظرم نیست.میگه میتونم حالا از خونوادم جدا بشم و برم تنها توی ارامش زندگی کنم.میتونم برم و از همه عصبانت ها و تنبلی ها و مرد سالاری های تمام مردای زندگیم فاصله بگیرم

اینکه من میخوام تنها بمونم یه واکنش دفاعیه در مقابل تمام تجربه های بدم.به نظر من سالها روان درمانی رفتن برای بهبود اوضاع روانی و زندگی کار مسخره ایه.به نظر من ادمها رفتارشون و خلقیاتشون فقط تا قبل بیست سالگی بهتر میشه.بعدش دیگه تغییری تو کار نیست.دیگه یه ادم بداخلاق خوش اخلاق نمیشه یه ادم مضطرب اروم نمیشه.یه ادم عصبانی اروم نمیشه.فقط میتونه یکم خوش اخلاق تر و اروم تر بشههمین.وجودش دیگه کامل شکل گرفته و تغییر کردنش یه نظریه مسخره است.اون روان شناس یا روان درمانگرم مثل همه ماها یه ادمه با خیلی خلاها و عیب و ایراد های روانی یا هرچی.مگه چقدر میتونه راه درست رو که کاملا نسبیه نشون بده؟

پی نوشت:خانم دکتر تمام وقت یادت باشه تو بیشتر از هرچیزی برای رسیدن به تمام چیزایی که خوشحالت میکنه به پول نیاز داری.پس یادت باشه باشد رزیدنت شدی کار کنی و درامدتو بیشتر کنی

 


مریض های بعد از ظهر کنار اینکه معمولا بد حال تر و پیچیده ترن یه چیزای باحالی مثل داستان های زندگی جذاب هم بیشتر دارن

چند روز پیش ه بعد از ظهر مطب بودم ۴ تا بارداری ناخواسته داشتم.اولی دختر ۲۱ ساله که مشکوک به بارداری بود و با پدر شوهرش اومده بود چون عقد بود میترسید که ازمایش بده

دومی خانمی بود ۳۷ ساله با دختر ۱۶ ماهه که جواب ازمایش مثبت اومد.هم خوشحال شد هم شوکه

سومی خانمی بود که شوهرش اصرار میکرد که نه حامله نیستی و زنه میگفت شاید باشم و خیلی بحث جالبی پیش اومد و اخرشم کلی اقاهه ناز خانمه رو کشید و قربون صدقش رفت و گفت وای من خیلی دوست دارم حامله باشیو و خلاصه منم کلی سر به سرشون گذاشتم و با وجودی  که ۴ سال بود ازدواج کرده بودن کلی هوای همو داشت برخلاف همه زوج هایی که دیده بودم

چهارمی یه خانم ۲۷ ساله بود که باز هم مشکوک بود و دارو دادم و گفتم که برن ازمایش بدن و گفت ما بچه میخوایم ولی الان یکم کار و بارمون گیره

خلاصه که زوج های بسیار جذابی بودن.همیشه از اینکه سر به سر مریضام بذارم و باهاشون خوش و بش کنم خوشم میاد

کلی ادامه داشت ماجراهای اون روز ولی حالا دیگه حوصله ندارم بنویسم


اینکه کسی توی دنیای واقعی نفوذ کنه به وجود مجازیتو بخواد نوشته هاتو بخونه بد نباشه.ولی وقتی اون ادم تو رو از قبل بشناسه و شروع کنه مدام درباره نوشته هات حرف بزنه یا با اونا تو روقضاوت کنه یا دربارشون ازت سوال بپرسه رقت انگیزه.من مینویسم تا مغزمو خالی کنم از فکر و حرفایی که نمیتونم به کسی بزنم.کسایی تو رو میخونن که نظرشونو بهت اعلام نمیکنن یا اگه حرفی بزنن که ناراحتت کنه یا قضاوتت کنن یا هرچی برای ادم مهم نیس.چون ادمهای مجازی نقشی تو زندگیت ندارن.ولی وقتی ادهای واقعی شروع میکنن به خوندن انگار که یه دوربین گذاشتن تو مغزت.انگار یه حلقه تنگ و ازار دهنده کشیدن دورم.انگار که باید سعی کنم تا ادم خوبی باشم.ولی من نمیخوام ادم خوبی باشم تا دوست داشتنی تر باشم.من میخوام عاشق این خانم دکتر تمام وقت باشم.چه وقتی که میخنده چه وقتی استفراغ میکنه.چه وقتی فحش میده و عصبانیه چه وقتی که مهربون ترین ادم دنیاس.من نمیخوام ادم خوبه دنیا باشم.میخوام خودمو دوست داشته باشم به همه کاستی هام.نمیخوام کسی از حرفام سو استفاده کنه.نمیخوام کسی خصوصی ترین احساساتم رو مثل پتک توی سرم بکوبه

اینجا یه خانم دکتری داره مینویسه که یه ادم خاکستریه مثل همه ادم ها.حرفای دلش رو به گوشه شما ها میرسونه که زندگی براش قابل تحمل تر باشه.این ادمو قضاوت کنید محکوم کنید متنفرباشید ازش.ولی گاهیم دوسش داشته باشید

فکر میکردم قبل از شروع دوره رزیدنتی قراره روزای جذابی رو بگذرونم ولی خب اینطور نشد.البته بی ربط به اینم نیست که من همیشه کلا ادم ناراضی هستم.واسه همین دوباره رفتم گردن ارزوهامو چسبیدم.با خودم فکر میکنم توی خونه خودم جایی دور از این شهر زادگاه زندگی میکنم.جایی که اشپزخونش مال خودمه.جایی که میتونم غذا بپزم یا هر کاری کنم بدون اینکه کسی نگاهم کنه یا نظر بده.این روزا بدجور نیازمند تنهایی شدم.بازم خواب همون خیابونه و همون هتی یا خونه توی تهرانو میبینم.جایی که منتظر کسی که نمیاد تنهایی رو میگذرونم.ولی کنار همه اون دلمشغولی انتظار لذت میبرم از تنهایی

میدونم این حس نیاز به تنهایی یا عاشق تنهایی بودن شاید حداکثر تا ۴ سال دیگه ادامه پیدا کنه و اون موقع توی سی و چند سالگی متنفرم باشم از تنهایی و لعنت بفرستم به خودم که چرا وقتی شانس اینو داشتم که همسری انتخاب کنم نکردم و ترجیح دادم تنها بمونم.ولی این روزا که شدم مرکز توجه تعدادی از پسرای مناسب یا نامناسب برای ازدواج و موندگار شدم برای ۴ سال اینده بین مردمی که دوسشون ندارم بیشتر حسرت تنهایی رو میخورم.تنهایی اعتیاد اوره بدجور

اون اوایل تو اوج جوونی تو شهر غریب تو خونه که بودم تنهایی بدجور اذیتم میکرد و من فراری بودم ازش و تلاشام ی فایده بود.و بعد عادت کردم بهش و کم کم عاشقش شدم. و حالا که میخوامش ندارمش.زندگی داستان عجیبیه گاهی که فقط باهاش ساخت

ای ادم های واقعی که این روی این خانم دکتر مجازی رو میخونید با همه ایرادهای روانیش.اینجارو براساس اون خانم دکتر واقعی قضاوت نکنید.این جا اون رویی از منه که دنیا یا جامعه یا حتی خودم اجازه بروز بهش ندادن.بذارید ازاد بمونم و این حس مزخرف جنس دوم بودن و حق انتخاب نداشتن رو ازم نگیرید.حتی شاید بهتر باشه دیگه اینجا رو نخونید.فکر من و شماها گاهی فرقش زمین تا اسمونیه که هیچ تصوری از هم ندارن


این چند وقته کلی چیزا تو مغزم پر پر میزد که بنویسمشون.دلم میخواست بشینم یه گوشه و تمام ایده هامو منظم کنم و بنویسم.امروز بیشتر از هر روز دلم میخواد.ولی متاسفانه جمعه است و داداش خیلی فضولم خونس و نمیتونم بشینم و با خیال راحت بنویسم.دلم میخواست لپ تاپو بر میداشتم و میرفتم یه کافه ساکت و خلوت یه مدت زیادی تنها میموندم و مینوشتم.ولی خب مشکل اول اینه که صد نفرمیپرسن کجا میری با کی میری کی میای تنهایی ماهم میایم چرا تنها میری واز اون طرفم نمیدونم این کافه چی ها چشونه تو شهر زادگاه صدای اهنگشونو انقدر بلند میکنن که ادم نفهمه چه غلطی داره میکنه

پی نوشت:بالاحره دانشگاه اعلام کرد فردا بریم برای ثبت نام


این روزهای شده تکرار هر روز .چه خبر شده تو این شهر؟.چرا همه یهو یادشون افتاده یه خانم دکتر تمام وقتی هست که میتونه کیس خوبی برای ازدواج باشه؟.رسم سردرد و تهوع بعد از هر درخواست دیگه داره برام عادی میشه.هر بار باید قبل یا بعدش بالا بیارم.مسخره است.دارم از سردرد میمیرم.قرار بود یه تابستون اروم و پر از شیطونی و جوونی رو بگذرونم تا شروع کلاسا و حالا دقیقا برعکس شده.هر روز یه استرس جدید و سر درد های بدتر.و من هنوز هم هیچ دلیلی برای ازدواج نمیبینم.ولی اینکه چرا هر دفه دارم تو این ماجرا ها میوفتم خودش ماجراییه.یه تابستون بدجور پر از استرس رو دارم میگذرونم.کاش لااقل سر درد ها تموم بشن.چقدر دلم میخواد الان بشینمو زار زار گریه کنم


صبورانه در انتظار زمان بمان
هر چیز در زمان خودش رخ می دهد
باغبان حتی اگر باغش را غرق اب کند
درختان خارج از فصل میوه نمی دهند

سالها پیش تو اوج جوونی وقتی عاشق شدم وقتی یه رابطه برای من عاشقانه خیلی زود تموم شد.مردی که عاشقش بودم توی اخرین پیامش متن بالا رو برام فرستاد.تمام این سالها یادم مونده و جمله خوبی بود برام ولی حالا فکر میکنم.خیلی وقتا خیلی اتفاقا توی بدترین زمان ممکن اتفاق میوفتن.

با قبول شدنم توی ازمون تخصص اتفاقا یکی بعد از دیگری داره میوفته و تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه فقط خدا میدونه. گاهی وقتا عشق خیلی دیر میاد.خیلی دیر میفهمه که تو هستی. وقتی که ادم نه که نتونه ببخشه نمیخواد که ببخشه.نمیخواد برگرده به گذشته.توی تموم این سالها بعد از فارغ التحصیلیم هر روز و هر لحظه جنگیدم با خودم با دلم با همه خودم.تا اون دختری نباشم که نیاز داره دوست داشته بشه و دوست بداره.نباشم اون دختری که عاشق در اغوش کشیده شدنه.نباشم اون دختری که بار زندگیشو کس دیگه ای به دوش بکشه.جنگیدم با طبیعت فطری انسانی که خدا توی وجود هر کسی گذاشته.خو کردم با تنهایی.بخشیدم خودمو بخاطرات اشتباهاتم بخاطر گذشته ای که توش مقصر نبودم.کم کم خودمو دیگه بغل نکردم.با خودم دعوا کردم .با خودم قهر کردم با خودم جنگیدم و از خودم متنفر شدم.دست خودمو گرفتم و بردم سفر.بهش گفتم تو توی تنهایی هم میتونی خوشحال باشی.میتونی خیلی کارایی که دوست داری  رو بکنی.و حالا که همه چی روی رواله.حالا که دوست دارم این تنهایی رو.برگشته و میگه باور کرده که اون سالها دوسش داشتم.برگشته و میگه نمیخواد برای همیشه از دستم بده.حالا میخواد کنارم باشه.

حالا من ایستادم رو بروش با یه لبخند گنده.میگم یه دلیل بیار که بخوام باهات ازدواج کنم؟من پول دارم کار دارم درس دارم موقعیت اجتماعی دارم ازادی هامو دارم.من و تو کنار هم باشیم همو عذاب میدیم.طرد میشیم از طرف خونواده و دوستانمون.اتیش میزنیم به جوونیمون.بهش میگم من توی ۲۹ سالگی هیچ مردی نیست که دوسش داشته باشم.برای من همه شماهاپر از بدی و نفرتید.تموم جوونیم جنگیدم با این فکر منفیم ولی تو و تمام کسایی که بهشون اعتماد کردم باز هم همین نفرت رو فقط به من ثابت کردین.اینا تقصیر هیچ کس نیست فقط تموم این اتفاقا باید میوفتاد.حالا من نمیخوام با ازدواج کردن چیزی رو از دست بدم.حالا من هیچ دلیلی برای ازدواج کردن یا حتی عاشق شدن ندارم


اقایون محترم یا نسبتا محترم یا هر چی اصلا.انقدر به یه خانم نگید بانو.زندگیم.عشق.نفس.زیبا.گلی. .یا هرکوفت دیگه ای.بابا یه چیزیم نگه دارین شاید یه روز عاشق شدین با یکی خواستین برای تمام عمر زندگی کنید به اون بگید.بله ما خانما میدونیم نه زندگیتونیم نه عشق نه بانو نه هر کوفت دیگه ای ولی متاسفانه وقتی باشیم انقدر این هرمونای کوفتی بالا میره که باور میکنیم.اونوقت عاشق میشیم.بعد خر بیار باقالی بار کن.نگو برادر من.نگو پسر من.اسمش چه ایرادی داره که اینا رو میبندی به ناف یه خانم.ول بده بابا

اخه اون چه عشقیه که یه ماه بعدش میری با یه دختر پولدار ازدواج میکنی؟اون چه گلیه که یه هفته بعدش رفتی سراغ بعدی؟این چه زندگیه که سریه سال انقدر میتونی به گریه بندازیش؟

الان بگم هنوز این چند وقته چقدر حرص خوردم یا متوجه شدید؟


رفیق اگه بهترین ادمی نباشه که تو زندگیم دیدم یکی از بهتریناشونه.حالا دومین کسی که توی زندگیش میخواسته باهاش ازدواج کنه و دوسش داشته دوباره تموم شده فقط بخاطر اینکه پدرش حس خوبی به اون ادم نداره.

چند روز پیش وقتی خرید کردم و اوردم خونه بابام فقط غر زد و من گفتم کاش من خونه خودمو داشتم و واکنش بابام این بود که تو غلط میکنی

و من توی این ۳۰ سال هر لحظه بیشتر متنفر شدم از زن بودن خودم.از اینکه حق ندارم به میل و اراده خودم ازدواج کنم یا طلاق بگیرم.از اینکه ناقص العقلم همیشه. از اینکه جنس دومم همیشه.از اینکه چه زن چه مرد بهم بگن جنس دوم عاطفی یا هر کوفتی متنفرم.متنفرم از اینکه باید همیشه معشوق باشم نه عاشق.خواسته باشم نه خواهان.و من متنفرم از زن بودم.هر لحظه برای من درد و درد و درد داره

فیلم جاده قدیم رو دارم میبینم و زار زار گریه میکنم برای تمام نی که متنفرن از زن بودن و متنفرن از دوم بودن و اسیب دیدن فقط بخاطر جنسیتشون

و من عاشق همین خود ناقص العقل بی اعصاب تنهام.حتی اگه روزگار باهام نسازه

رفیقمنگرانتم.روزای سخت دیده میشد از دور همونجوری که تو حتما روزای سختو دیدی برای من.و من بهترینا رو از خدا میخوام برات.میخوام تنها نمونی و مثل من تنهایی رو انتخاب نکنی.مردی که تو رو داشته باشه خوشبخت ترین مرد دنیاس


شاید باورتون نشه ولی یکی از انگیزه های من واسه انصراف ندادن اینه که برم تخصص بگیرم بعد برم کار کنم خوب پول در بیارم برم کلاس خیاطب و گلدوزی و چیزای هنری هی وقتا بیکاریمو بشینم تو خونه با وسایل قشنگم چیزای خوشگل بدوزم و بسازم.هی برم مسکو وسایل گلدوزی برا خودم بخرم.و البته اشپزی و شیرینی پزی


سرطان پانکراس که به خیلی جاهای بدن پخش شده.

من میگم مرگ جز زیبایی از زندگیه که ما پزشکا خیلی زشتش میکنیم.مریضی که میدونیم حتما به زودی منظورم طی چند روز اینده اس میمیره رو به زور هزار دارو و خون و لوله و دستگاه زنده نگه میداریم برای چی؟چرا خونواده ها نباید بفهمن که مرگ برای عزیزشون راحتترین قسمته.

فرح زنی میانسال با سرطان پانکراس.متنفرم از تمام سال بالایی ها و استاد هایی که مدام بهش خون و دارو میدن و مجبورش میکنن زنده بمونه.متنفرماز برادراش که مرگ خواهرشونو قبول کردن اما نمیذارن بچه های مریض بیان و کنار مادرشون باشن.ما ادما چقدر گاهی بی رحمیم.من میگم این مادر روحش سرگردون مونده تو بدنش فقط برای اینکه لحظه ای بتونه بچه هاشو ببینه.لحظه ای دختراش بیان و دستشو بگیرن و ببوسنش و براش اشک بریزن.مراقبش باشن و بهش عشق بدن.کاش ما دکتر ها انقدر نفرت انگیز نبودیم.کاش قوانین کشور انقدر نفرت انگیز نبود.کاش ما ادمها مرگو جز زیبای زندگی میدیدیم.دوست داشتم فرح توی این 5 روز تو اورژانس زیر دست خودم میمردتا میذاشتم با ارامش بمیره.ولی منتقل شد به ای سی یو.

فرح مادر عزیز و جوون.برات ارامش و مرگ راحت میخوام بیش از هر چیز دیگه ای


1.ادلین روزی که کشیک بودم هم بیمارستانم جدید بود هم رزیدنتام هم سانتر مریضایی که میومد.سال بالایی و سال بالایی.خلاصه از 6 صبح که اورژانش بودم تا 1 شب که برای 1س1ساعت اف شدم همش درحال دویدن بودم.وقتی خسته و ترسیده خزیدم تو پاویون وقتی که سال بالایی شلوغ میکرد تو خواب بیداری خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم با مردی که روزگاری عاشقش بودم و اون الان ازدواج کرده ازدواج کردم و تو یکی از همون خونه هایی که دوس دارم داریم زندگی میکنیم.یادم نیس دیگه چه اتفاقایی افتاد تو خوابم ولی خوابم جالب بود.وقتی برای دماغ عملی گفتم گفتم مغزت تو اوج خستگی یاد چیزی افتاده که بیشتر از هرچیزی تو زندگی هم ارومت کرد هم ازارت داد.حرفش برام جالب بود

2.بعضی مریضا و همراهاشون خیلی خوبن مثلا خانمی که با کاهش سطح هوشیاری اومده بود و ما درمان گذاشتیم و خوب شدِ.چقدر همراهاش دل سوزوندن برای من که هلاک شدی تو اورژانس ماهی میبینیم تو هستی حتی ندیدیم بری اب بخوری و بهم خوراکی تعارف میکردن.وقتی مریض و همراهش ازت تشکر میکنن خیلی لذت بخشه.انگار حالا درست سرجای خودتی

3.امروز یه مریض داشتم که وقتی اینترنم داشت شرح حالشو میگرفت خیلی پرخاشگر بود و کلی دری وری به اینترن گف که شما بیسوادین و فلان و بیسارید .و من فقط با استادتون حرف میزنم.تخت جفتی هم مریض من بود که با حال خیلی بد اومده بود و حالا خوب شده بود.همراهش خیلی جلوی اونا تشکر کرد و بهم گفت که تا من هستم مطمئنه کهر مریضش انجام میشه و غیره.اونا هم با تعجب زل زده بودن به ما.وقتی من دیدم مریضم هوشیار شده و ازمایشاش بهتره کلی ذوق مرگ شدم.مریض جالبیه یه اقای78ساله که سکته مغزی کرده و تنش فلجه.صبحا برادرزادش و عصرا پسرش میان.چقدر به این ادم فلج و مصیبت محبت میکنن و چقدر میخوان زنده بمونه خدا میدونه.مخصوصا خواهرزادش که کلی ازش مراقبت میکنه.چون ما خیلی از مریضا رو میبینیم که خونوادشون ترجیح میدن بمیرن مخصوصا مریضای زمین گیر


کشیک ها داره خیلی بد میگذره.انقدر از سال بالا حرف شنیدم که اگه یبار دیگه بشنوم حتما بالا سر مریض میزنم زیر گریه.وشرایط یه جوریه که هیچکس برات ناراحت نمیشه.توهین تحقیر و کار کشیدن از نیروی ارزونی مثل ما کاملا احمقانس.به جای اموزش فقط از ما کار میکشن.و ما در عوضش فقط میشیم سیبل هدف برای عقده های روحی و فشار های بقیه برای تخلیه شدن


دلم میخواست یه خونه داشتم برای خودم بعد صبح تا ظهر میرفتم یه مطبی کار میکردم بعد ظهر میومدم خونه غذا میپختم برای خودم بعد میخوابیدم و عصر پا میشدم دوخت و دوز میکردم شماره دوزی میکردم بافتنی میکردم خلاصه کارهای ریزه ریزه هنری میکردم 

پی نوشت:البته میدونم اینا همش حرف مفته من اگه بشینم تو خونه بیکار باشم افسرده میشم.دقیقا منظورم اینه که از خستگی درحال مرگ نباشم.البته ترجیحم ماهی 5یا6 تا کشیکه نه 13 تا


دیروز یهمریض داشتیم که یه خانم 60 و خرده ای ساله بود که با کاهش سطح هوشیاری اومده بود ولی فردا صبحش که اومدم و دیدمش دیگه کاهش سطح هوشیاری نداشت و خانم جوونی که همراهش بود مسگفت که مادرش چند روزی دفع داشته که نمیتونسته دفع کنه چون درد داشته و شروع کرده بودن بهش ملین با مقدار زیاد دادن .حالا مریض افتاده بود روی اسهال شدید طوری که بی اختیار شده بود.صبح که من ساعت 6 رسیدم جیغ میزد و کسی همراهش نبود و میخواست کسی زیر پاشو عوض کنه و میگفت از 4 صبح خودشو کثیف کرده .به پرستار گفتم پرستارم به کمکی گفت ولی کمکی نیومد زیر پاشو تمییز که تا 10 که دختر مریض اومد.فکر کنید یه زن از ساعت 4 صبح تا 10 صبح توی مدفوع خودش غرق شده بود.مریض با یکم سرمی که گرفت الکترولیت های خونش اصلاح شده بود و دیگه از ما کاری نداشت و شبش بچه های کشیک مرخصش کرده بودن ولی هرچی تماس میگیرن با پسر و دخترش نمیان که ببرنش و مسگن که تا صبح بمونه.از 12 شب مریض شروع میکنه به بی قراری و 3 صبح سکته میکنه و ارست قلبی تنفسی که زود سی پی ار میشه و برمیگرده.و باز که ما صبح دیدیمش مریض سرحال و هوشیار دیشبمون اینتوبه شده بود.اینتوبه لوله ایه که داخل نای میکنن و خیلی درد ناکه و مریض باید بیهوش بشه وگرنه درد شدیدی میکشه.صبح که من رفتم برای ویزیتش مریض هوشیار بود.تا استاد بیاد همونجور اینتوبه وصل به دستگاه و هوشیار بود.خلاصه یکم صبر کردیم که مطمین بشیم و اکستوبه شد.ولی نگاهش پر از درد بود

دردی که نمیدوننم شاید جسمی بود شاید هم بی وفایی فرزندانش ازارش میداد.شایدم واقعا مادر بدی بوده که بچه هاش نمیخواستن بیان دنبالش.ولی درد داره یه ادم انقدر عذاب بکشه.درد داره که ما درمان میکنیم مریضو ولی یه کمکی نیست که زیر پای مریضو تمییز کنه.درد داره که ادم ها اینجا باید با درد و تنهایی بمیرن.دردداره.درد درد .درد.کاش کسی پیدا میشد تا این سیستم مریضو درست کنه.کاش بیشتر به سلامتیمون فکر میکردیم نه برای سالم زندگی کردن برای راحتتر مردن


و مرگ را پایانی نیست

پدر و مادر 75 ساله با کانسر انداستیج 3 بچه پنجاه و چند سالشون.ودرد درد درد.

ومن که کنترل اشک هامو ندا

 

معمولا وقتی مریض بدحال ودم مرگ رو میریم بالای سرش همراه ها میدونن که دیگه امیدی نیست و ارومن و اشک هاشون رو ریختن ولی وقتی رفتیم بالای سر مهران مریض اینتوبه ای که سرطان مری داشت لاغر بود وموهای سفیدی داشت زنی نشسته بود و صورتشو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد.برام عجیب بودوقتی بالای سر مریض بودیم مریض با درد با لوله اینتوبه اش میجنگید و ت میخورد.از زن پرسیدم چه نسبتی باهاش داره.زن لاغر و تکیده بودو من فکر میکردم همسر مریض باشه.ولی گفت که مادرشه

از صبح یه پیرمرد توی اورزانس با دست بشه شده به هر طرف عصا میزد و با چشمایی که پر از درد بود با یه لبخند محبت امیز اروم به هر روپوش سفیدی سلام میکرد.که بعد معلوم شد پدر مریضه

پدر و مادری تکیده که پسر پنجاه و دوسالشون که سر و همسری نداشت یه دفه از یک ماه پیش تشخیص سرطان مری پیشرفته براش گذاشته بودن که دیگه حتی کاندید جراحی هم نبود.مادرش بهم گفت که برای پرستاری از دختر پنجاه سالش که تهران زندگی میکنه و سرطان معده پیشرفته داره و بهش گفته بودن زنده نمیمونه تهران بوده که خبر دادن پسرش سرطان مری داره و برگشته و پسرشو اینتوبه پیدا کرده.دختر دیگرش سرطان سینه داره  و جراحی شده و دختر سومی داره که سالمه.اشک های این زن چنان دردی به قلبم داد که دیگه نمیفهمیدم استادم چی میگه و فقط سعی میکردم سر راند اشکام سرازیر نشه

امروز که رفتم اورزانس هنوز مهران اینتوبه توی اورزانس بود و پدر پیرش بالای سرش.باهاش احوال پرسی کردم و بهم گفت که سمعک داره و نمیشنوه چی بهش میگم.باز هم با همون چشمای پر از درد بهم زل زد.مریض پذیرش ای سی یو داشت.همونطور که پرستار کارای انتقالشو میکرد هوشیاریش کمی برمیگشت و سعی میکرد با درد لوله تراش بجنگه.پدرش که طاقت دیدن درد پسرش رو نداشت بلند شده بود از کنار تخت.بردمش تو استیشن بهش صندلیمو دادم و گفتم پدر جان بشین اینجا.اینجا حداقل دیگه دست و پا زدن پسرش رو نمیدید و اشکاشو فرو داد و تشکر کرد و گفت که مزاحم شده ولی بخاطر دیسک کمرش نمیتونه بیایسته.بهش گفتم پدرجان راحت بشین اینجا مزاحم هیچ کس نیستی هر وقت خواستن پسرتو ببرن بهت میگم که باهاش بری.وقتی راه افتادن به سمت ای سی یو.عصا ن و خمیده تر راه افتاد

یکم بعد مادر مهران رسید و سراغ پسرش  رو نگران ازم گرفت.بهش گفتم که نگران نباشه و پسرش رو بردن ای سی یو.ازم پرسید که پسرش بهتره یا نه.چیزی برای گفتن نداشتم.پلن ما براش درمان پلیتیو بود فقط.گفتم دارو هاشو داره میگیره تا ببینیم بدنش چه جوابی میده و توکل بر خدا

و من متنفر شدم از سیستمی که درد های دم مرگ رو کم نمیکنه.سیستمی که به فکر درد بازمانده ها نیست.سیستمی که ای سی یو رو حق مریض های دم مرگ نمیدونه.سیستمی که درد بیمار رو بیشتر و مرگ رو پروسه ای سختتر میکنه.متنفر شدم از دست هایی که توانی ندارن.

وحالا من نه برای مهران برای بلکه پدر و مادری که شاید امید خیلی کم و درد زیادی رو اواخر عمرشون متحمل شدن ارامش و عدالت رو از خدا میخوام


چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم.بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم.خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت.توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود.شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر میکردم بهترین مرگ با لنفوم یا لوسمیههرچند الانم تقریبا همین فکرو دارم


1.من عاشق تدریسم و فکر میکنم همونجوری که هیچ کس سعی نکرد چیزی به ما یاد بده من باید سعی کنم مریض ها رو با زبان ساده به استیجر ها و اینترن ها یاد بدم در مقابل بیگاری که دانشگاه از اونا میکشه

2.اینترنا معمولا دوسم دارن مخصوصا خانما چون ازشون سو استفاده نمیکنم و ازشون تشکر میکنم

3.اینترنم بعداز اینکه هرچی بلدم یادش میدم میگه خانم دکتر نمیدونی وقتی مورنینگ میدی چه شکلی میشی.گفتم چه شکلی میشم.میگه وقتی اون بالایی و سوال ازت میپرسن استادا یه جوری نگاه استاد میکنی انگار با نگاهت داری میگی احمق من بعد از یه کشیک انقدر خستم که خوابم میاد و توعلط میکنی ازم سوال میپرسی.میخندم و میگم خب واقعا احمقانس چرا بعد از کشیک من یه ساعت باید یه لنگه پا وایسم اون بالا اونا زر بزنن.والا نشسته هم میشه مورنینگ داد

4.رزیدنتم میگه الان امشب که خوب بود چرا باز قیافت چندشه؟میگم واقعا به نظرم احمقانس که اتند طب برای اینکه پول بیشتری به جیب بزنه مریضا رو ترخیض نمیکنه و میفرسته تو سرویسای مختلف و همه مریضا رو چند سرویسه میکنه و باید بیگاری بکشیم که اتند طب پول دربیاره

 

5.این ماه شاید 16 مورنینگ برگذار شد که 12 تاش به من خورده بود و من رفتم بالا.و اینترن و رزیدنت چند نفر با همین لفظ که وقتی میری بالا ازت سوال میپرسن یه جوری نگاه عاقل اندر سفیه به استاد میکنی و با چندش نگاهشون میکنی که تو چشمات میشه خوند داری به اتند فحش میدیواقعا به نظرم کارشون احمقانس.مارو توبیخ میکنن بخاطر بیگاری که میکنیم بخاطر چیزایی که بهمون یاد ندادن.بخاطر فحش و دعواهایی که تو این خراب شده ا دمها دعوا میکنن باهامون.واقعا متنفرم از زادگاه

6.به همراه مریض ساعت 2 شب میگم وارفارین برای چی میخوری میگه تو که انقدر نمیفهمی وارفارین رو برای تغلیظ خون میخورن برو با بزرگترت بیا و فحش میشنوم و فحش و فحش فحش.بخاطر مریضی که ربطی به من نداره بخاطر بیخوابی که کاردم میکشم بخاطر پاهام که از درد در اختیار خودم نیست بخاطر اتند بی سوادی که بخاطر صد نوع سهمیه اتند شده بخاطر پولی که باید بره تو جیب اتند طب.بخاطر سیستم احمقانه و مردم احمق تر شهر زادگاه


بنظر من تاوان نکردن بعضی اشتباهات بیشتر از تاوان اشتباه کردنه.کاش گاهی اشتباهی عاشق بشیم اشتباهی زندگی کنیم.کاش میذاشتن با عشق اشتباهیمون اشتباهی هم اغوش بشیم تا باتموم وجودمو حس کنیم اشتباهمونو نه تا اخر عمر حسرت اون یه لحظه رو داشته باشیم


1.میگه خانم دکتر حرصمو درمیاری چرا تو هر رابطه ای خودتو عقب میکشی؟!

2.موقع خداحافظی پشت سرم داد میزنه خیلی خوبی یکم قدر خودتو بدون

3.میگم خیلی زندگی رو ایده ال میبینی .اینده و جامعه اصلا اونقدری که میخوای ایده ال نیستن

4.بغلم میکنه و میگه تو خیلی خوب بودی

6.میگه بیخیال دنیا

7.مرگ دختر 35 ساله و اشک و اشک و اشک تا ساعتها

8.مریض 50 ساله اینتوبه میشه و میزنیم تو سر خودمون و ترس و درد و ترس

9.میرم ارایشگاه.میبینم هنوز ادمایی هستن که میخندن لباسای قشنگ میپوشن خسته نیستن.زندگی عادی دارن

10.من باید انقدر غرق خستگی بشم تا اول خودمو بعد زندگی رو یادم بره.باید هر ل حظه از خستگی ارزوی مرگ کنم باید هر لحظه حرص بخورم.باید هر لحظه از استرس تمام بدنم بلرزه.این زندگی برای من ایده ال تره


گزینه اول:خوش قیافه(بهتر از من). پولدار. هم قد خودم.خانواده معروف.از نظر من زورگو.منو خرفرض میکنه.دورو.تمدار.فقط میخواد زن بگیره.حراف.زبون باز.مدام سعی میکنه قانعم کنه اشتباه میکنم.ولی اگه زنش بشم کشیک دیگه لازم نیس بدم مستقیم میرم فوق.پارتی کلفت و پول زیاد داره.تفکر سنتی.میترسم ازش.

گزینه دوم:قیافه معمولی(یعنز من بهترم).مهربون.ساده.خنده رو.درامد کم.فکر میکنم دکتر بودنم و وضع مالیم یکی از دلایلش باشه برای انتخاب من.بدون پارتی.ازاد اندیش.راحت.خانواده شلوغ و پرجمعیت.خیلی بی پول.قدبلندتر از خودم.سعی نمیکنه تو هرچیزی قانعم کنه.انگار تفاوت ها رو پذیرفته.میخندم باهاش خیلی

مشترکات:حرف هردو درباره دوست داشتن خودمو نمیتونم باور کنم.هردوتا از قومیتی هستن که من دوسش ندارم.مجردی به نظرم بهتره.حالا بعد از 10 سال خونوادم فهمیدن که درباره ادم های قبلی زندگیم اشتباه تصمیم گرفتن و نباید نه میگفتن و حالا اصرار دارن که من خیلی محکم به فکر ازدواج باشم و سخت نگیرم و نه نگم.وقتی دیروز مامان گفت فلان جایی ان بدن.تو اوج مریضی با صدای گرفته قاطی کردم و داد زدم جنوبی بده شمالی بده شرقی بده غربی بده تکلیف خودتونو اول مشخص کنید.خودمون چه گوهی مگه هستیم که بقیه بدن.بعد اسم دوتا خواستگارا قدیمی رو اورد که اونا خوب بودن.بدتر اتیش گرفتم که اون موقع خوب 4تایی نظر میدادین برای زندگی من یکیتون نپرسید خودت چی میخوای.حالا که طرف بچه دومشم داره یادتون افتاده خوب بوده.گفت من ایراد نگرفتم اون موقع که شوخی کردم.بدتر گر گرفتم و گفتم زندگی من مگه شوخی بود که راحت گوه بزنید بهش و بگید شوخی کردم.و دیگه امپرم چسبید به سقف و گفتم اصلا من گوه میخورم شوهر کنم که یه خر دیگه ای به خرایی که برای زندگیم نظر میدن اضافه بشه.

میدونم خیلی تند رفتم ولی واقعا گوه زدن به زندگیم.شاید من خیلی بغلی باشم شاید خیلی دلم بخواد کسی بار زندگیمو به دوش بکشه چون تو سختیا خیلی کم میارم شاید دلم نخواد تنها بمونم.ولی اخر اخر اخرش ادم یه سختیایی رو فقط تنهایی باید به دوش بکشه.پس تنهایی اصلا دلیل خوبی برای متاهل شدن نیست

 


خیلی دوست دارم بیام و از بیمارستان و مریضام بنویسم ولی خستگی زیاد .خستگی خیلی زیاد کشیکای پشت سر هم استرس روانی و تمام انرزی روحی و جسمی که بیمارستان و سال بالایی ها از ادم میگیرن و مردم شهر زادگاه و نزاد شهر طرح همه و همه پر از انرزی های منفی هستن که تمام قدرت روحیم برای شاد بودن ادامه دادن رو ازم میگیره.مزخرفاتی که تحویلمون میدن.تحقیر و توهین و تهدید هایی که اموزشی پشتش نداره هر روز منو بیشتر از این دانشگاه ناامید و دلسرد میکنه

۲ نفر انصرافی داشتیم و توی تکمیل ظرفیت هیچ کس این شهرو انتخاب نکرده.و من هر روز بیشتر به تنفرم و انصراف فکر میکنم

بدجوری این روزا سیاه شدن برام ولی چقدر خوبه چند نفر ادم پر انرزی کنارم هستن هرچند شرایط مشابه من ندارن.چقدر خوبه که دوستایی دارم که بهم میگن توهین ها به یه ورت باشه و طاقت بیار


خوشحالی یعنی وقتی من تشخیص و درمانم درسته و دو اشتباه میگه و از حرص اینکه منه سال پایینی درست گفتم برام کشیک اضافه میزنه.

الان با وجودی که بیشتر 24 ساعته چیزی نخوردم جز قهوه و بیسکوییت ولی خیلی خیلی خوشحالم.اینکه جون مریضو نجات دادم خیلی خوشحالم میکنه.اینکه پرسنل حرف منو قبول میکنن ولی حرف دو رو نه منو برده تو ابرا.خوشحالی اینکه پرسنل اصرار میکنه مریض منو میخوام خودت ببینی نه هیچ سال یک یا حتی سال دو دیگه منو برده تو هوا.

خدایا عاشقتم خیلی زیاد.هرچند بخاطر کشیک بدم نتونستم نمازمو بخونم

خدایا مرسی که هوامو داری.مرسی که مراقبمی.مرسی که خوشحالم

قسمت غم انگیز ماجرا اونجاس که وقتی من بدو بدو کار مریضو میکردم حتی کارای پرستاریشو.سال دو احمق منو توبیخ کرده که نامتو رد میکنم که چراوسط حرف من ول میکنی میری بالای سر مریض من نمیفهمم کدوم مریض بدحاله کدوم نیس.تو که ماه سه هستی میفهمی من سال دو نمیفهمم مریض بد حال نیس.و بد بختی اونجاس که مریض فقط چند ساعت بعد 40 ساله خیلی ناگهانی مرد.احمق حالا تو مریض بدحالو تشخیص میدی یا من؟


میم سرپرستاره اورژانسمونه.یه خانمه 40 ساله خوش رو خوش برخورد و به روزبرخلاف همه سرپرستارا که بداخلاق و مجردن این همیشه خوش اخلاق بود انقدر که یه روز داشتیم حساب میکردیم گفتم همه سرپرستارامون مجرد جز میم که بعد گفتن نه بابا میم هم مجرده.یه روز پا پیش شدم گفتم چرا شوهر نکردی تو هم مثل من بابات نذاشت؟.خندید و گفت یه روز برات تعریف میکنم.یه روز بالاخره گیرش انداختم و گفتم بگو

بالاخره یا روز برام تعریف کرد.گفت تازه درسشو تموم کرده بود و اومده بود تو بیمارستان که یکی از رزیدنتای اطفال اشنا میشه.عاشق هم میشن.رزیدنت اطفال مال شهر غریب بوده و مادر شوهرای شهر غریب خیلی معروفن.خلاصه که مادر شوهر میگه من زن پرستار واسه پسرم نمیگیرم.پسره وایمسیه تو رو خونوادش به سرپرستار میگه منو بدون خونوادم بخواه و سرپرستار هم راضی نمیشه.سال ها میگذره و این دوتا باهم رابطشونو ادامه میدن ولی بعد از چند سال و کلی اتفاق که میوفته رابطه رو کمتر میکنن و قطع میکنن.حالا اون پسر ازدواج نکرده و سرپرستارم همچنان مجرده.شاید باورتون نشه.زن 40 ساله مثل ابر بهار جلوی من گریه میکرد واسه یه عشق قدیمی.گفت تو چرا شوهر نمیکنی

گفتم مال من یکم فرق داره.بابام مخالف بود من جلوش ایستادم بعد پسره پا پس کشید بعدم رفت زن گرفت بعدم جدا شد بعدم خونوادش همچنان مخالف بودن و بعدترش.من دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم و اخر اخرش اینکه کلا خیلی فرق داشتیم و یه عشق جوونی بود فقط.بعدم بابام کلا زیاد ایراد میگیره و من کلا حال چونه زدن ندارم واسه همین کلا قید همه چیو زدم.اون گریه کرد و من بغلش کردم.گریه کرد و من غبطه خوردم به حالش.گریه کرد و من خندیدم.گریه کرد و من فهمیدم چقدر ضعیفم و خندیدم


الان توی تایم رست هستم توی کشیکم ولی انقدر فکر کردم به این موضوع که دیگه حتما باید بنویسمش جای اینکه بخوابم

بعد از چند سال یکی از دوستامو چند وقت پیش دیدم .شوهر کرده بود به برادر دوست سوممون.من و دوستم م و خواهرشوهر دوستم که دوست سوممون بشه الف

م یه دختر تپلی شده با کلی ناز و عشوه که هنر خونده و جویای وهر بوده

الف معلم شده

برادر الف که شوهر م باشه که دوست داداشمم هست شغلی داره که من خیلی دوست دارم و خیلی پولداره

چند سال پیشا اتفاقی ماهمو پیدا میکنیم.ولی من تو اوج خستگی و شلوغی اینترنی محل به اونا نمیذارم. داداشم درگیر امتحان تخصص بود و محلی به داداش الف نمیذاره.الف هم دنبال زن بوده برای داداشش.منو انتخاب میکنه.میم هم نامزد داشته.وقتی میبینه داداش الف انقدر پولداره نامزدیشو بهم میزنه و زن داداش الف میشه.با همون ترفند های زنونه و ناز و عشوه ای که داشته.کلا اندازه من خر نبوده و ت های زنونه داشته

حالا میم خانواده الف رو زده ترده با عروس بازی هاش.شوهرشم یه خونه 170 متری تو یه شهرای بزرگ ایران داره با ماشین خارجی کلی خرج که برای میم میکنه.میم هم که هنر خونده مسلما بیکاره.ولی همچنان کلی ناز و عشوه و سیایت زنونه داره

بعد همه این ماجرا ها رو من بعد از کلی فهمیدم.برامم مهم نبود.بعد الان نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده پولدار بودن.فکر میکنم چقدر خر بودم اونوقتا.بالاخره پول مهمه.زندگی تو یه شهر بزرگ مهمه.دغدغه پول نداشتن مهمه.

همه اینا واسه این الان فکرمو درگیر کرده چون یه عکس جدید از میم دیدم که دارن حداقل سالی دوبار سفر خارج میره.خونش بزگهماشین داره.اونوقت من ماهی 12 تا کشیک میدم توهین میشنوم بدون حقوق.ایا من خر نیستم؟؟؟الان اگه خر نیستم پس چی هستم دقیقا؟؟؟لازمه بگم دارم از حسودی میترکم یا مشخصه؟؟؟


اینکه من یه شوهر پولدار دلم میخواد که دیگه کار نکنم و دغدغه مالی نداشته باشم خیلی بده؟

بعدا نوشت:با اکثریت ارا تصویب شد.خب حالا یه شوهر پولدار برام پیدا کنید.پولدار تو دست و بالم نیست.اینایی که هستن یکی از یکی بیشتر زیر خط فقرن.جوون بودم و جاهل همه پولدارو رد کردم

.سرما خوردم در حد مرگ و تب یه لحظه رهام نمیکنه و هرروز سرم میزنم تو بیمارستان.لعنت به این زندگی.چرا ما تا سر حد مرگم مرخصی نداریم


گفت خوبی ها و بدیهاتو لیست کردم

گفتم چه کار خوبی.بگو ببینم

گفت نمیگم بهت

گفتم ولی خلی خوبه میشه راحتتر تصمیم گرفت ولی بهم بگو

گفت نمیگم.هنوز کاملش نکردم

گفتم باشه فکر خوبیه.بیا یه لیست بنویسیم

کاغذ و خودکار میارم شروع میکنیم یه خوبی یه بدی از هر کدوم رو مینویسیم.لیست جالبی میشه.من از نظر اون بی تفاوت و از نظر خودم منتطقی شروع میکنم به نوشتن

از نظر من اولین بدی اون بودنش تو شهر زادگاهه و از نظر اون بزرگترین بدی من اینه که دوسش ندارم.سوال نمیپرسه سعی نمیکنم قانعش کنم یا توضیح بدم.

میگه تو نبودیاز ایران میرفتم هرجوری قانونی یا غیر قانونی

میپرسه واقعا دوسم نداری؟

میگم دوست دارم ولی دلیل نمیشه باهات ازدواج کنم.من واقعا نمیخوام شهر زادگاه بمونم که تا اخر عمرم مجبور باشم با مردم اینجا و شهر طرح سرو کله بزنم .با تو از نظر مالی واقعا نگران اینده خودم و بچه هامم.ماهی 4تومن کفاف خرج خودم به تنهایی هم نمیده.خونه نداری ماشین نداری من تا 4 سال درامد ندارم.ونمیتونم اینجور فکر کنم که در اینده وابسته به درامد من باشیم و بعد هم من یه ادم نصفه از نظر قانونی نسبت به تو باشم

میگه نیستی

میگم هر وقت به صورت قانونی حق طلاق و بقیه حق و حقوقمو دادی اونوقت با تو برابرم

میه نه.

میگم خب 1369 سکه مهریه بزنم خوبه؟

میگه بدم میاد از این ادما یعنی چی اخه.هروقت خواستی بری خودم میذارم بری

گفتم حرف که باد هواست.تو پول نداری.تو شهر زادگاهی.من قراره نصف ادم بشم.چرا باید زنت بشم خب

نگاهم میکنه طولانی.دستمو میگیره.میگه من لایق تو نیستم

لبخند میزنم و تو دلم میگم.اره اولین ادمی هستی که واقعا فکر میکنم لایق من نیستی هرچندخیلی ادم خوبی هستی

 

اگه بخوام مقایسه کنم با ادمای قبلی:

ف:خوش اخلاق بود دوسش داشتم خیلی .شاد بود.خونواده شلوغی داشت که اونوقتا دوست داشتم ولی الان ندارم.اونم پول نداشت البته خب اون موقع اوضاع مالی انقدر بد نبود منم انقدر برام مهم نبود.اون دنبال پول بابام بود.اون موقع حرفی از حق و حقوق نبود.سر مسایل مالی نشد.اون کار نصفه داشت من دانشجو دانشگاه ازاد بودم و حاضر نبودم چیز اضافه تری از بابام بگیرم 

م:دوسم داشت دوسش داشتم.بالا پایین زیاد داشتیم.اختلاف نظر و فکر زیاد داشتیم قطع و وصل زیاد داشتیم.حقوقمو بهم نمیداد و باهاش احساس امنیت نداشتم و خونوادم دفه دوم به شدت مخالف بودن و خودمون هم به اختلاف نظر های زیادی خودیم تو 20 چندسالگی خواستمش ولی تو 30 سالگی نتونستم وایسم کنارش 

ر:پول داشت قیافه داشت کار خوب داشت.اون وقتا با زادگاه بودنش مشکلی نداشتم.خیلی گند اخلاق بود ولی خب برام مهم نبود.یعنی بی تفاوت بودم نسبت بهش.از این ادما که عصبانی نبشن ناجور و قهر کنن و برن تو قیافه.حقوقمو نداد و بابام بهمش زد هرچند الان پشیمون شده.هرچند منم عکس سفرهای خارجشو با زنش دیدم پشیمون شدم

ن:پولدار بود و خوش قیافه.خیلی کله گنده تو جامعه پزشکی شهر زادگاه.یه متحجر واقعی.چیزی به عنوان حق طلاق حتی در مخیله اش نمیگنجید.رفت و برگشت دوباره سراغم.ولی نمیتونستم قبولش کنم.کسی که مدام ادای ادمای مذهبی درمیاره و زن براش یعنی کار تو خونه و تو سری خور و احتمالا دنبال صدتا زن.کلا اخلاقی برام قابل تحمل نبود


بعد از ۴۸ ساعت سر کله زدن با سال بالایی خر باورم نمیشه باید برم خونه خانم و زیبا و اروم منتظر خواستگار خرتر باشم.از اون کشیکا بود که میتونستم بخوابونم توگوش سال بالاییتازه مامانم اصرار داره من چای ببرم.خدایا مگه فیلمه!!!


بغلم کرد.حرف زد و حرف زد.یه جمله گفتم و سکوت رو ادامه دادم.سکوت و سکوت.حرف میزد و هر چند جمله یبار میگفت من چقدر چرت میگم.حرف میزد و من نمیتونستم حرفی بزنم.درد بود و درد.سنگ بودم.باهمه حرفاش و اشکاش دلم نرم نشد.سنگی بود.سنگی که تو ۲۵ سالگی نبود.و ترس و ترس منو رها نمیکرد.بیمارستان میخواستم و خستگی و فحش.عشق نمیخواستم و اغوش و محبت.احمقانه سنگ ایستاده بودم جلوش.تا وقتی که گفت کاش دکتر نبودی.چه جمله عجیبی.دومین باره یا شایدم چندین باریه که شنیدم‌.فکرم رفت تو ۱۶ سالگی.وقتی که بهم میگفتن دکتر شو تا شوهر خوب پیدا کنی تا خوشبخت بشی.و حالا هربار قضیه داره برعکس میشه

 

از خستگی بازور قرص زندم و کشیک میدم.نفرت انگیز ادامه میدم نه بخاطر مریضایی که کمکشون کنم بخاطر سال بالایی که دعوام نکنه.چقدر متنفر میشم این روزها از خودم.متنفرم از خودم که از خستگی  و فشاری که رومه دیگه مثل ادم اهنیا ادامه میدم و کمک نمیکنم به مریضا


همیشه فکر میکردم خیلی جذابه که یه دختر طرفدارای زیادی داشته باشه.الان فکر میکنم وقتی جذابه که خودتم همزمان بتونی با چند نفر در ارتباط باشی

الف:یه مرد ۳۵ ساله است که همیشه طبق قوانین و قواعد جامعه زندگی کرده.کار کرده درس خونده دکتر شده پول دراورده.منو که خونوادش تایید کردن انتخاب کرده.میخواد ازدواج کنه.بابام خیلی اصرار داره روش داداشم میگههمه چی تمومهپولداره .ماهی ۱۰ تا ۱۲ تا درامدشه.قیافه معمولب داره هم قد و هم وزن منه.حرفایی میزنه که از نظر من عجیب و از نظر روتین جامعه درسته.مثلا ازم میپرسه دوست دارم چند تا مراسم داشته باشم چند تا بچه داشته باشم شوهرم چه ماشینی داشته باشه خونه کجا اجاره کنیم.برعک من دوست دارم بیشتر باهم چرت و پرت بگیم بیشتر باهم بخندیم.بیشتر سفر بریم.در قید و بند خونواده هامون نباشیم

میم:یه پسر ۳۳ ساله است قد بلند داره.خانواده باکلاس و پولدار مداره.حقوقش ماهی ۴تومنه.امنیت شغلی نداره.خونه و ماشین نداره.قیافش سیاه سوخته اس ولی معمولیه.منو میخندونه خیلی.مدام حرف میزنه حتی وقتاییی که من سایلنت میشم.دوسم داره .نمیخواسته هیچوقت ازدواج کنه و منو که دیده نظرش عوض شده.بیخیال زندگیه.زندگیو سخت نمیگیره.استرس نداره و خونسرده.

من موندم افسرده و درمونده.نمیدونم باید چکار کنم.دوست داشتن یا منطق؟فقط دوست داشتنو از بین نمیبره؟وقتی پولی نداشته باشم که چیزای که میخوامد داشته باشم که نگران ایندم باشم؟یا وقتی یکی همه چیش خوبه کم کم بهش علاقمند نمیشم؟بابا داداش و مامان مدام اصرار میکنن روی الف و  حتی حاضر نیستن میم رو ببینن و بهم میگن من همیشه ادم نادرستو انتخاب کردم

خواهر بهم میگه که به حرف بقیه گوش ندم میم پول نداره ولی حال دلم باهاش خوبه

و من اینجا دوباره اقیانو اشک راه انداختم


من در استانه سی سالگی و حالا  نامزد الف هستم.

الف.الف.الف.

هیچوقت فکر نمیکردم توی سی سالگی بشه کسی رو دوست داشت.فکر نمیکردم حسی به نام دوست داشتن وجود داشته باشه که زیباتر و بهتر از عشق باشه.

الف مردیه که همراه و مهربونه.به تمام زوایای شخصیت من احترام میذاره.میخواد ذره ذره روحمو صیقل بده.میخواد هر روز و هر لحظه کنارم باشه و بشه ادم خوبه زندگیه من.

من سی ساله و اون سی و شش ساله.دراغوشم میگیره و میبوستم.ازم میخواد تمام ترس های زندگیمو براش بگم.میخواد بذارم مراقبم باشه.میفهمه که کمک نیاز دارم با یه اغوش امن.باهام حرف میزنه.هر لحظه  و هرجا میخواد با من باشه.همراهیم کنه.توی کار و درس همراهیم کنه.

تنها مرد زندگیم که بای تمام دوست دارماش مونده

روزای اول وقتی با اصرار بابام باهاش اشنا شدم تمام سنگای ممکن رو جای باش انداختم.گفتم حق طلاق و تمام حق و حقوقم. قبول کرد.گفتم نه.باهام حرف زد و ارومم کرد.گفتم تا مرداد جوابی برات ندارم. تحمل کرد.گفتم کسی نفهمه به هیچ کس نگفت.گفتم برو موندگفتم تلخم بدم سردم. گفت شیرین تر از نباتی بهتر از گل گرم تر از شعله شمع.از تمام چیزایی که مردای اطرافم ازشون بدشون میومد گفتم براش.گفتم روسری سر نمیکنم لباسای باز میبوشم قبول کردگفتم سیگار میکشم مشروب میخورم گفت بذار بهش فکر کنیم.

گفتم برو موند.گفتم برو.گفت بذار بمونم.بذار بمونم تا بفهمی تمام مردایی که تو زندگیت بودن مرد نبودن.گفت عاشقت شدم بذار بمونم تا همه بدی ها رو فراموش کنی.موند.موند و دلمو گرم کرد.یه شعله گرم تو دلم روشن کرده.

حالا منم دوسش دارم.هر لحظه بی صبرانه منتظریم تا همو ببینیم.با هم حرف بزنیم.

ما درباره همه چی میتونیم حرف بزنیم.همه چی.اولین باره که حرف میزنم برای ادمی که برام مهمه ولی از قضاوتش نمیترسم.

الف شده یه شعله کوچیک گوشه قلبم.یه شعله که از همه قایمش میکنم.یه شعله که دستامو گرفتیم دورش که خاموش نشه.

من اینجا دلم گرم شده به دوست داشتن و دوست داشته شدن.خدا عجیب ترین فرشتشو برام فرستاد تا بهم دهن کجی کنه.

حالا یکی هست تو دنیا که من خانم دکتر تمام وقتو با تمام کم و کاستی هام دوسم داره.بدی هامو دوست داره.بهم میگه دنیا اونقدر زشت نیست من فقط زشتیاشو دیده بودم تا حالا.حالا میدونم یه چیزی هست تو دنیا بهتر از یه عشق سوزان.یه چیزی به اسم دوست داشتن که بخشی عقل و منطقه بخشی احساس.

دختری که عاشق تنهایی بود و هرگز نمیخواست شوهر کنه الان هر لحظه منتظر بودن کسی کنارشه.

و من توی این روزا.توی روزای قرنطینه و کرونا.توی روزایی که توی مرکز مخصوص کرونا کشیکامو میگذرونم.دوست دارم کسیو به اسم الف

حالا الف شیرین ترین خاطره روز های منه

و من توی همین قاراشمیش نامزد کسی شدم به اسم الف

تنها مرد زندگیم که واقعا منو خواست.درک کرد حالمو.فهمید حرفامو

شاید حتی روزی اینجا رو بهش نشون بدم و بگم تو بزرگترین مرد دنیای منی.مردی که بای دوست داشتنم موند

خدای این روزا و حسای خوبو برای دوتامون نگه دار


من در استانه سی سالگی و حالا  نامزد الف هستم.

الف.الف.الف.

هیچوقت فکر نمیکردم توی سی سالگی بشه کسی رو دوست داشت.فکر نمیکردم حسی به نام دوست داشتن وجود داشته باشه که زیباتر و بهتر از عشق باشه.

الف مردیه که همراه و مهربونه.به تمام زوایای شخصیت من احترام میذاره.میخواد ذره ذره روحمو صیقل بده.میخواد هر روز و هر لحظه کنارم باشه و بشه ادم خوبه زندگیه من.

من سی ساله و اون سی و شش ساله.دراغوشم میگیره و میبوستم.ازم میخواد تمام ترس های زندگیمو براش بگم.میخواد بذارم مراقبم باشه.میفهمه که کمک نیاز دارم با یه اغوش امن.باهام حرف میزنه.هر لحظه  و هرجا میخواد با من باشه.همراهیم کنه.توی کار و درس همراهیم کنه.

تنها مرد زندگیم که بای تمام دوست دارماش مونده

روزای اول وقتی با اصرار بابام باهاش اشنا شدم تمام سنگای ممکن رو جای باش انداختم.گفتم حق طلاق و تمام حق و حقوقم. قبول کرد.گفتم نه.باهام حرف زد و ارومم کرد.گفتم تا مرداد جوابی برات ندارم. تحمل کرد.گفتم کسی نفهمه به هیچ کس نگفت.گفتم برو موندگفتم تلخم بدم سردم. گفت شیرین تر از نباتی بهتر از گل گرم تر از شعله شمع.از تمام چیزایی که مردای اطرافم ازشون بدشون میومد گفتم براش.گفتم روسری سر نمیکنم لباسای باز میبوشم قبول کردگفتم سیگار میکشم مشروب میخورم گفت بذار بهش فکر کنیم.

گفتم برو موند.گفتم برو.گفت بذار بمونم.بذار بمونم تا بفهمی تمام مردایی که تو زندگیت بودن مرد نبودن.گفت عاشقت شدم بذار بمونم تا همه بدی ها رو فراموش کنی.موند.موند و دلمو گرم کرد.یه شعله گرم تو دلم روشن کرده.

حالا منم دوسش دارم.هر لحظه بی صبرانه منتظریم تا همو ببینیم.با هم حرف بزنیم.

ما درباره همه چی میتونیم حرف بزنیم.همه چی.اولین باره که حرف میزنم برای ادمی که برام مهمه ولی از قضاوتش نمیترسم.

الف شده یه شعله کوچیک گوشه قلبم.یه شعله که از همه قایمش میکنم.یه شعله که دستامو گرفتیم دورش که خاموش نشه.

من اینجا دلم گرم شده به دوست داشتن و دوست داشته شدن.خدا عجیب ترین فرشتشو برام فرستاد تا بهم دهن کجی کنه.

حالا یکی هست تو دنیا که من خانم دکتر تمام وقتو با تمام کم و کاستی هام دوسم داره.بدی هامو دوست داره.بهم میگه دنیا اونقدر زشت نیست من فقط زشتیاشو دیده بودم تا حالا.حالا میدونم یه چیزی هست تو دنیا بهتر از یه عشق سوزان.یه چیزی به اسم دوست داشتن که بخشی عقل و منطقه بخشی احساس.

دختری که عاشق تنهایی بود و هرگز نمیخواست شوهر کنه الان هر لحظه منتظر بودن کسی کنارشه.

و من توی این روزا.توی روزای قرنطینه و کرونا.توی روزایی که توی مرکز مخصوص کرونا کشیکامو میگذرونم.دوست دارم کسیو به اسم الف

حالا الف شیرین ترین خاطره روز های منه

و من توی همین قاراشمیش نامزد کسی شدم به اسم الف

تنها مرد زندگیم که واقعا منو خواست.درک کرد حالمو.فهمید حرفامو

شاید حتی روزی اینجا رو بهش نشون بدم و بگم تو بزرگترین مرد دنیای منی.مردی که بای دوست داشتنم موند

خدای این روزا و حسای خوبو برای دوتامون نگه دار


با اصرار بابا قرار شد زودتر مراسمی داشته باشیم تا بتونیم همدیگه رو رسمی توی جامعه و بین دو خونواده معرفی کنیم

این چند وقت من ۳ بار و اون ۲ بار بدون خونواده هامون به خونه همدیگه سر زدیم.و من هربار استرس دیدار اون باخونوادمو داشتم.الف خیلی باهوشه.هربار بدون اینکه من از این ترسم حرف بزنم .بغلم میکنه و میگه اختلاف تو همه خونواده ها هست.طلاق عاطفی تو خونواده ها قدیمی زیاد هست.بهم میگه نترس من خودم از پس خونوادت بر میام.

این روزا پر از استرسم که نمیدونم حالا که همه چی رسمی و علنی بشه چی قراره بشه.یاد روزای قبل از امتحان دستیاری میوفتم.روزایی که حس میکردم که به زودی دیوونه میشم.حالا اما کسی هست که میفهمه.شاید نتونه کاری کنه برام ولی میفهمه چه حالی دارم.میفهمه نمیخوام حرف بزنم میفهمه میخوام بغل بشم تو سکوت.مدام بدون اینکه چیزی بپرسه بهم میگه نترس.

بهش میگم اگه سیگار بکشم چیمیگه نکش میگه میدونم پر ترسی میدونم تمام گذشته جلوت رژه میره.میدونم سخته ولی نکش.بذار بجاش کنارت باشم .ومن دوست دارم این بودن های نا محسوسش رو


متعهد بودن به یه نفر اصلا کار سختی نیست .ولی همیشه بودن یه نفر و دوست داشته شدنم توسط یه ادم دیگه و خسته و تنها نبودن برای من خیلی حس عجیب و سختیه.۲۱ فروردین نامزد کردیم و به زودی هم عقده.قرار نبود به این زودی عقد کنیم ولی بخاطر اصرار های مامانم مجبوریم زودتر عقد کنیم.الف یا اسم مستعار دندون موشی.این روزا خیلی به فکر منه.میخواد من دیگه به تنهایی فکر نکنم .میخواد نیازی به سیگار کشیدن و مشروب خوردن نداشته باشم.میخوام همونقدر که خودش خوشحاله و مدام میخنده منم بخندم.درک اینکه چرا دندون موشی منو دوس داره خیلی سخته.ولی مامانمم با من موافقه.دندون موشی با هر کسی ازدواج میکرد باشرایط کنار میومد و زندگی اروم و خوبی میداشت.دندون موشی تمام تلاششو میکنه تا من کمترین استرس رو داشته باشم.ولی خب من ذات خودمو نمیتونم عوض کنم.استرس زیاد خستگی زیاذ و اینکه گاهی واقعا دلم میخواد تنها بمونم.

مرسی دندون موشی که هستی با ارامشت تو زندگیم.مرسی که میخوای امید به زندگیمو زیاد کنی.

این روزا انقدر خستم که واقعا نمیخوام رزیدنت باشم.نمیخوام ادامه بدم.فقط میخوام بخوابم.خسته شدم از کشیکای زیاد و اماده شدن برای مراشم عقد.هرچند کشیکامون سبکتر شدن

خدای شکرت بابت این روزا.صبرمو زیاد تر کن


نشستیم توی اورژانس بیمارستان و با دو از پرستارا که اونام تازه عروسن حرف میزنیم .هر دو دهه هفتادین و انقدر چیزایی که میگن با من فرق داره که نمیدونم من عجیبم یا اونا

من مهریم ۱۴ سکه است.برای نامزدیم خودم ارایش کردم.یه لباسای قدیمیم که نپوشیده بودمش رو پوشیدم.خرید نداشتم.کیک نداشتم.برای عقد خیلی سریع و به اصرار دندون موشی خرید کردم.سرویس عروسیم ۲۰ تومنه و دومین سرویسی که دیدم رو خریدم.حلقه عروسیم ۹ تومنه.برای عقدم ارایشگاه نمیخوام برم.کیکبهاصرار دندون موشی از اینستا سفارش دادیم.دوستداشتم روز عقد هدیه ای برای دندون موشی داشته باشم و یه دستبند براش سفارش دادم

دیروز که رفتم گلفروشی یه گل خیلی بزرگ گل فروش داشت حاضر میکرد که گفتم برای چیه گفتبرای خواستگاریه.گله هم قد خود اقاهه بود.من توی مهریم ۳۷ شاخه گل نرگس زرد هست به نیت سن و ماه تولد دندون موشی که دارم تمام سعیمو میکنم که دسته گل عروسیم بشه.

ما مشاوره ازدواج نرفتیم.انقدر فاصلمون رو جلوی خونواده حفظ کردیم که فکر میکنن مشکل ج.نس.ی داریم یا علاقه ای به هم نداریم(چون داداش من و خواهرای دندون موشی مجردن)بعد از ۳.۵ ماه از اشناییمون داریم عقد میکنیم.درباره همه چی حرف میزنیمهمو درک میکنیم و کنار میایم با هم.مشکلی نداریم باهم.نه که اخلاق بد نداشته باشیم ولی همو درک میکنیم و درباره همه چی حرف میزنیم.گاهی تو اتفاقات جدی انقدر میخندیم که خودمون تعجب میکنیم.

قمن میگم عروسی تعداد کم باشه و کم خرج.و.

انقدر گفتیم ما سه تا تازه عروس که اون دوتا به من گفتن تو دیگه خیلی کم توقعی که شوهرت بد عادت میشه

حالا نمیدونم ما عجیبیم یا فقط بزرگتر و بالغ تر از اوناییم؟


خب اولین دعوای زندگی مشترکمونم کردیم بماند.

ولی اومدم یه چیز دیگه بگم.من در زشت ترین حالت ممکن زندگیمم.البته به جز وقتایی که پشت یه کنکوری بودم.اصلاح نکرده .بدون ارایش.بدون حموم .شه ترین لباسامو میپوشم.و جالبت ترش اونجاس که یکی هی بهت بگه تو زیبایی و همونی هستی که باید باشی.ادم میدونه طرفش داره از ته ته قلبش دروغ میگه ولی خیلی دروغش دوست داشتنیه

پی نوشت:ازمون دستیاری بازم عقب افتاد .فکر کنم تا رزیدنتای جدید بیان و ما بخوایم از سال یکی بودن خلاص بشیم شده عید.خبر مزخرفیه واقعا.ولی خبر خوبش اینه که ماهم ارتقا نمیدیم


،مرگ تک تک سلول های بدنمو فرا گرفته.غم و سیاهی و تباهی.امید به پایان.تلاش برای مرگ.ازدواج کردن و بودن دندون موشی تو زندگیم نتونست امید منو برای زندگی و دوست داشتن زندگی بیشتر کنه.حالا ارامشم بیشتره فقط چون دندون موشی هر لحظه بغلم میکنه و میدونم این مدت کوتاهی فقط ادامه داره.چون کم کم اونم از نگرانی ها و نا امیدی های من خسته میشه.هنوزم دلیلی برای ادامه زندگیم ندارم.

بودن دندون موشی امیدمو بیشتر نکرد دنیا رو برام جذاب تر نکرد.زندگیو دوست داشتنی تر نکرد.

 

هر بار که سعی میکنه دلداریم بده فقط میگم بسه.هر روز بهم میگه روزای سیاه تموم میشن.ولی من این ادامه دادنو نمیخوام.

دیروز چیف زنگ زده بهم و گفته تو اگه مثبت بشی میری مرخصی ولی نه استعلاجی بلکه از مرخصی استحقاقیت کم میشه.یعنی مفهوم حرفش اینه که یا تو میمیری یا میای کشیک میدی و چیزی به نام کرونا برات تعریف نمیشه.و من چقدر متنفرم از اون استادی که مریضی که نیاز به بستری نداشت رو بستری گرد تا تمام بیماران و پرستارا و رزیدنتهای یک بخش مثبت بشن.من چقدر متنفرم از چیف رزیدنتی که سلامتی ما که هیچ انسان بودن ما براش مهم نیست.و چقدر متنفرم از خودم که این روزها هر لحظه میتونم به کشتن ادمها فکر کنم.ادمهایی که اصرار به بستری شدن و وقتی ما شرایط رو براشون توضیح میدیم فکر میکنن بخاطر راحتی کار خودمونه

ادمها خیلی راحت میتونن به قاتل تبدیل بشن.دیشب وقتی میخواستیم روحیمون و فکرمون رو عوض کنیم دندون موشی از فانتزیای قشنگش گفت و من از راه هایی که میتونی به یه نفر اسیب بزنی یا حتی بکشیش.این حرفام دندون موشی رو ترسوند.اونقدر که تمام دیشبو با کابوس بین خواب و بیداری گذرونده بود.و من حالا وسط بیمارستان با یه قلب سیاه سیاه و سنگ سنگ نشستم

چقدر درداوره پزشکی هر لحظه به قتل انسان ها فکر کنه

و من این روزها چقدر متنفرم از این سیاهی ها.از تمام ادم هایی که تیره و تارم کردن.

خدایا امسال تمام شبهای قدرتو کشیکم.تو این شبا با این بیخوابیا خودت قلبمو نرم کن.بذار مثل بقیه نباشم و انسان باقی بمونم


تو شکم من یه دختر سالم و قوی داره رشد میکنه و خدا رو هزار بار شکر

امیدوارم دخترم هرگز این پستو نخونه ولی انقدر تو مغز خودم مرور کردم و گریه کردم و هرچی فکر کردم نمیدونستم با کی باید دربارش حرف بزنم و فکر کردم شاید بهتر باشه اینجا بنویسم و این اولین پست منه که زیرش راحت میتونید بهم فحش بدید 

از اینکه بچه دختره ناراحت شدم.نه از وجود خودش نه از خودش.بیشتر از خودم شاید

توی شهری که من زندگی میکنم همه چی مرد سالاری محضه.خونواده من کاملا مرد سالارن و همیشه مرد ها جنس اول و قدرتمند بودن

من هرگز بچه خواستنی خانواده نبودم چون بعد ازیه دختر و یه پسر دنیا اومده بودم.یعنی قطعا هیچ کس نمیخواست یه دختر دیگه هم اضافه بشه.همیشه داداشم و پدرم الویت خونواده بودن و قدرت خونواده بودن و من همیشه متنفر بودم از دختر بودن و ضعیف بودنم پس تمام حس نگی رو سعی میکردم در خودم بکشم و تمام کارای مرذانه رو انجام بدم و همیشه قدرتمند باشم.و این واقعا حس بدیه

دوم:خونواده دندون موشی هم کاملا مرد سالارن و کاملا فرقی که زندگی اون اش داره کاملا مشخصه

سوم:خونواده دندون موشی یه نوه دختر دارن

چهارم:خونواده من دوتا نوه دختر دارن

پنجم:تمام اتفاقای یک سال اخیر ایران قطعا زندگی رو برای سخت تر کرده

ششم:منو باز برای حجابم تو فرودگاه ساعت ۳ صبح گیر دادن چون حدود دوسانت از پام پیدا بود و اون لحظه داشتم فکر میکردم که من دختری رو به دنیا میارم که قراره تو این خراب شده زندگی کنه.و یه زن بدبخت باشه و تمام این زجر هایی که من کشیدم رو بکشه

 

ماداریم تمام تمام تلاشمون رو میکنیم کهشاید بتونیم بچه رو کانا دا دنیا بیاریم.باید تمام طلا های عروسی و ماشینمون رو بفروشیم و خونواده منم کلی کمک کنن برای خرج تا بتونیم این کارو کنیم و برای اینکه پول این کارو جمع کنیم کلی باید پس انداز کنیم.و اینجوری تخت و تمام وسایل مورد نیاز یا غیر نیاز ولی گوگولی که برای بچه میخرن و مثل لباس  و تخت و دشک و جشن تولد و جشن تعیین جنسیت رو بیخیال بشیم.تا شاید شاید شاید بتونه زندگی بهتری داشته باشه.ولی قطعا باز هم زندگی سختی داره

قطعا من عاشقشم و همه تلاشمو بهش میکنم تا ادم سالم و شاد و خوشبختی باشه

ول باز هم ناراحتم که دختره و همش با خودم فکر میکنم اگه بعد ها بهم گفت چرا تو این جای مزخرف من دختر رو به دنیا اوردی نمیدونم چی باید بهش بگم

چون این حرفی بود که خودم همیشه به مامانم میگفتم .و من حالا بخاطر تمام این حس ها و فکر ها که میدونم مشکلات بارداری سختم و استفراغ زیادم و هرمون های بارداری بدترش میکنه وجودمو پر از حس عذاب وجدان میکنه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها